۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

رنگ آشنایت پیدا نیست

خوب نیستم واین بغض لعنتی از دیشب رهام نکرده.انگار این ابری که از راه رسیده پیش از
آسمون رو دل من سایه انداخته .ومن از پس تیرگی وحجم فشرده ش برنمیام.
دلتنگم وغصه ی روزهایی که به دلم مونده از حسرت و درموندگی پرم کرده.انقدر پر که از دیشب
حتا سر شام هم اشک تو چشمهام حلقه زده و....
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این گلایه از توست

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

حضور غم رو با رنگها وچهره های متفاوت بارها حس کردم ،می دونم هیچ علاجی نیست جز
اینکه تسلیم رنگهای تحمیلیش نشی.اما وقتی سیاه وارد میشه هیچ رنگی از پس بیرنگ کردنش
برنمیاد.مثل باشو که با هیچ صابونی سقیدتر نشد .من عجز خبر مرگ رو با ستون فقراتم حس
می کنم .درجا همه ی تواناییهام فلج می شه ،حتا به کلام .همه ی کلمه ها به نظرم بی معنی و
توخالی میان.چه تسلایی برای اونکه عزیزی رو به خاک میسپره !
الان با مامان اهوازی حرف زدم.تنها آدم روی زمین که اشکهای من در برابرش کودکانه رها
میشه ومن میدونم از پس مهارشون برنمیام.مثل اون تلخ ترین روز زمستونی که من بااونهمه
بغض دوستهامو هم رنگ کردم اما از لحظه ی ورود هراس آغوشش رو داشتم برای خداحافظی.
میدونستم تا بغلم کنه زار می زنم حتا اگه ندونه ونفهمه من چه مرگمه ...
همیشه آنکه می رودکمی از ما را
با خویش می برد.
کمی از خود را ،زایر!
با من بگذار.

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

بیشتر بخند


بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این مپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سردر کمند را
بگذار سر به سینه ی من
تا بگویمت
اندوه چیست،عشق کدامست،غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودان بنالم به دامنت
شاید که جاودان بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو
آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های ترا لاله چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های توام
بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی
گرمتر بتاب
همین و دیگه هیچ،از صبح مبتلاشم.

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

زادگاه من

وقتی ترو ترک می کردم هیچ فکر نمی کردم روزی تا این حد حس کنم بهت وصلم.شیراز رو
همیشه دوست داشتم ورفت وآمدهای هر ساله هم بوی غربت رو از اینجا گرفته بودن.اما الان
یکی دو ساعتی هست که صف خاطره ها ودوست ها باشکوهی غریب رژه میره.دلم میخواد
کاست همایونو از آقای ساکی بخرم،فردا با شیوا برم سالن ببینه ،تو اتاق خودم ،آآآآآآآآآآآخ،اتاقم...
ماه ِروی دیوار،برگهای خشک شده روی دیوار که پاییز امسال 9ساله می شن ؛کمد نامه ها
ونوشته ها که رهاشون کردم........
وقتی انتقالیم درست شد تازه حس کردم دارم از یه چیزهایی می کنم ،با خودم گفتم چه بهتر!
خیلی چیزهاست که باید فراموش کنم.شهاب گفت بعد از این همه سال داری از این خاکی که توش
رفتی و اومدی ،عاشق شدی،خندیدی وشکست خوردی،پا شدی وریشه زدی و زندگی کردی
میری، می گفت اونجا با هیچکس خاطره ی مشترک قدیمی نداری.وقتی چیزی از گذشته بگی
تجربه تو با کسی سهیم نمی شی .اسم ها ومکان ها و...برای اونها معنا نداره.
ومن امروز خوب رشته های نامریی رو حس می کنم که در من ریشه دوونده ومنو به تو وصل
کرده.
تو اما از ردِپاهای من چیزی به خاطر داری؟

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

کودکانه

نمی دونم این حس غریبِ عشق بچه چرا تو وجودم انقدر پررنگه اونهم اینهمه بی ربط.بعضی وقت هاهندونه زیرِبغلِ خودم میذارم وفکر میکنم به خاطر محبت یا علاقه م به حمایت دیگرانه اما بعضی وقت ها هم که به قول شاملو ستمگرانه در خودم نقب می زنم می بینم نه سرِ محکم رشته نیازهای خودمه .من عاشق خندیدن و تعجب کردن ...حتا خوابِ بچه هام.3سوت هم هر بچه یی رو بخوام جادو می کنم،
البته اگر بخوام. اما فقط کافیه همین بچه یی که واسش ضعف می کنم 4سالش بشه و دختر هم باشه وبخواد یه ریز ور بزنه تا احساسهای لطیف وشاعرانه م آنی ناپدید بشه وبا خباثت تمام دنبال راهی بگردم که خفه ش کنم.حالا گیریم واسه خفه کردنش بدخلقی نکنم و 4تا شعرهم واسش بخونم اما واقعیت اینه که از وقت گذاشتن برای بچه ای که بزرگ شده هیچ لذتی نمی برم.
ریشه ی همه ی این حرف ها به تولدِ مهرانای 1ساله برمی گرده ومن که هر بار خاله شدم دوباره از نو توپ و تفنگ بازی کردم ومرد عنکبوتی و ماشین خریدم. .امروز تازه فهمیدم چه چیز های خوشکلی هست که من دلیلی واسه خریدنشون ندارم .یه عروسک باربی با 10تا لباس و کفش و کلاه؛یا استخر بادی که یه درخت رو طاقشِ ،یاا ون سگِ که آواز می خوند و با آهنگ دهن و سر و پشت و دمش رو جداگونه تکون می داد ومن انقدر خندیدم که پیرمرد فروشنده هم هر چی جوونورصدادار داشت درآوردومن نتونستم حالیش کنم که فقط این سگه خیلی با حاله تازه من عروسک نمی خوام!!!!
...آخرش یه خونه خریدم به یادِ خونه ی کودکی های خودم که بابا از سفرتهران برام خرید ومن حتا برای غذا خوردن هم دوست نداشتم ترکش کنم... چه کودکانه ی شادی بود.لذتِ گرفتن هر کادو یا جایزه انقدر با آدم می موند که خاطره ی دورترینش هم به یادبمونه .حالا من وقتی می خوام برای عرفان کادو بگیرم تمام شهر رو زیر پا میذارم،20بارخیابون می رم تا به خیال خودم هیجان انگیزترین چیزی رو که هست بخرم،تازه نوبتِ کاغذ کادو وربانِ ...
فقط چند دقیقه ی بعد همه چی رها شده وخودم دارم با چیزی که خریدم ور می رم.
بوی عیدی ،بوی توپ
بوی کاغذ رنگی...
بوی تند ماهی دودی وسط سفره ی نو
بوی یاس جانماز ترمه ی مادر بزرگ
با اینا زمستونو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

سلام.
نمی دونم تمام دیشب که خواب بودم و مطابق معمول خوابهای چرت وپرت می دیدم قلبم تنهایی کجا رفته وچه غلطی کرده که امروزصبح همچین خونی رو روونه می کنه.فقط میفهمم تک تک سلولهام الان سرخوشن وجابه جا شدنشون مثل خیلی وقت ها نیست که آروم وشرمنده بی هیچ پیام وشوری فقط می رن که رفته باشن.تا راستین گذاشتم شروع کردن موج سواری باور می کنی تو
رگهام حسشون می کنم!
اما با همه ی لحظات خوشی که گذشت خوب می فهمم که دلم تازگی ها تو اوج شادی هاش پس لرزه های ترسی عمیق رو مخفی می کنه .گر چه تا آخرین لحظه ی شادی ها و اوج گرفتن هاش با شوق می تپه اما سکوت یکباره ش...هر دو گنگ وترسیده باز موسیقی گوش می دیم اما دیگه از موج سواری سلول ها و طنازیشون خبری نیست.من اگراین لحظه های اوج گرفتن باشعر،موسیقی،شادی های کودکانه وبارون وبرف و برگریزون رو از زندگیم حذف کنم...
گردِ دست کم 945000000لحظه بر تن من نشسته ؛گیرم موهام سپید نشده باشن وچهره م هنوزاز خودم جوونتر باشه!
من واین دل ترسیده برای شعله ساختن از همین جرقه های گاه وبیگاه تا کی کافی هستیم؟
ما از غبارِ این همه سال می ترسیم.