۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

علی درست مثل اون روزهای خودم شده.عشق خودکارهاوروان نویس های رنگی.
از دفترهای خوشکل و تمیز وخوش خط رنگی رنگیش یک سر سوزن نمی تونی حدس بزنی اینها
دفترهای یک پسربچه ست.ای خاله قربونت.

۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

تو خواب دیشب مدام صدای اون ب کشیده تو گوشم بود.دلتنگم.

نفس عمیق





من می میرم واسه این صبح هایی که تنهام تو خونه.که حالم سر جاش باشه ومثلا به هوایis there any body out there ی که شب قبل به چشمم خورده یادم بیاد چقدر دلم هوای pink کرده.بعد بیام بشینم روبروی TV ،چشم بدوزم تو چشم های david gilmour آهنگهای اول رو که حفظم باهاش بخونم وهی تو دلم بگم این آهنگ که تموم شد می رم سراغ غذا،بعد ببینم
دارم کم میارم و بدو برم کتابش رو بردارم و جیغ بزنم،بخونم،برقصم ،قربون صدقه ی gilmour
برم و کف کنم.آلولی آلولی غذا جان خودت بپزدیگه . جون مادرت.من وقت ندارم.
میگن تولستوی گفته هر جا که می خواهی بنده و فرمانبردار داشته باشی هر چه می توانی ازموسیقی بهره بگیر.زیرا موسیقی مایه ی کند ذهنی ست.خوب من اونموقع که خوندم همچین بگی نگی چشم دیدن تولستوی رو نداشتم.اما خداییش در مورد من یکی صادقه.چنان رمانتیک پیاز خورد کرده و دستشویی می شورم که خودم هاج و واج می مونم.البته خوب فکر می کنم خودم می دونم دلیلش چیه.اگر ارتباط من با موسیقی فراتر از عشق و احساس رفته بود،اینطورنمی شد.اوایل که کلاس خط می رفتم ,وقتی آقای سید صدر یه ب کشیده می نوشت من دلم همه جوره ضعف می رفت و نیشم تا بناگوش باز می شد بسکه خرکیف می شدم.بعدها که سرمشق هامو نگاه می کردم با خودم فکر می کردم چطوری این آقا مدرک ممتاز گرفته!حالا هر چی که هست من از این وضعیت خیلی راضیم .لا اقل یه چیزی هست که خنگش شی و ضربان قلبتو پایین بالا کنه.

دیگه اینکه من همیشه 3کنسرت رو با حسرت نگاه میکنم:همنوا بابم ،کنسرت فرهاد و pink

۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

بی عنوان

بعضی چیزها با پوست و گوشت و خون آدمی یکی می شه ،جوری که انگار هیچ وقت خارج
از تو نبوده؛بخشی از تو بوده که دیگری که به کلام،ازش شعر ساخته یا به صدا آواز یا یا...
وتو ناخوداگاه برای همیشه زنجیر می شی به اون شعر،آواز ،فیلم، نقاشی وهر کوفت و زهرمار
دیگه که دست از سرت برنمی داره؛مثل اون لحظه ی سرگشتگی هامون توی ماشین که به
دنبال معجزه بود .

خدایا یه معجزه برای من بفرست
یه جهش ،یه چرخش
یه این طرفی یا اون طرفی ...

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

از درون غار..

دارم کم کم به این صفحه ی آبی رنگ دل می دهم.می فهمم که دلخواه شده.
سنگین،تلخ،چرک وبا اینهمه آرام.فقط باید سکوت کنم تا از لطف دوستان و
آشنایان در امان باشد و دلخواه بماند.
از همان عصر 5شنبه هم به نشنیدن صدای زنگ و پیام گوشی عادت کردم
چقدر تکراری شده بود !من یک غار برای زندگی پیدا کردم.

۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

دیشب داشتم به دو هفته ای فکر می کردم که مدام یه چیزی رو جایی جا گذاشته بودم ،به
سیم کارتی که خونه مونده بود ومن فکر می کردم تو اتوبوس افتاده.به انگشتری که نصف
شب از دستم درآوردم ویک هفته تمام حسرتش رو خوردم و آخر سر زیر تخت پیدا شدو...
امروز موبایلم رو توی دفتر جا گذاشتم،بعد هم در کمال مسرت راهی شیراز شدم از ظهر تا
الان دیوونه شدم بسکه شماره گرفتم. مدیر نامحترم بی اونکه فکر کنه آدم به گوشی همراهش
نیاز داره باتری رو دراورده و من بیچاره ساعت هاست به نقطه های کور فکر می کنم.همه ش
فکر می کردم اگر...فقط اگر...یکی از بچه ها...وبعد از استرس دلم می خواست بمیرم.همین چند
وقت پیش هم تو تابلو فروشی جا گذاشتمش و وقتی رفتم بگیرمش خوب فهمیدم که آقای فروشنده
چه صفایی کرده با sms های من. این دفعه به خدا گوشیم رو پاک سازی می کنم .
فقط مدیر نامحترم نخونده باشه.اصلا حاضرم به جاش سرماخوردگیم یک هفته طول بکشه
باز خدارو شکر مامان نیست حواس پرتی های منو برام بشماره..
تنها چیزی که بدادم رسید آهنگ addچدید دوست داشته هابود. شونصد ساعته صفحه ش باز مونده

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

دریغ....دریغ....!

در من غم بیهودگیها می زند موج
در تو غروری از توان من فزونتر
در من نیازی می کشد پیوسته فریاد
در تو گریزی می گشاید هر زمان پر

ای کاش در خاطر گل مهرت نمی رست
ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت
ای کاش دست روز وشب با تار و پودش
از هر فریبی رشته ی عمرم نمی بافت

اینک دریغا آرزوی نقش بر آب
اینک نهال آرزو بی برگ و بی برگ
در من غم بیهودگیها می زند موج
....

هنوز بعد از این همه سال همونی ...شاه نشین گوش من!

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

ونشد...

گفتن نیت کن برات فال بگیریم.گفتم راستش رو بخواین من ته دلم با فال صاف نیست
تا حالا هم نشده یه جواب درست وحسابی از حافظ بگیرم.یا گفته بچه جون برو با
بزرگترت بیا یا زده تو پرم یا شعر خودش رو گفته...لا اقل منو بذارید آخرین نفرکه
همه چشم ها هم گوش نیست وقتی جناب حافظ با همه ی ارادتی که خدمتش دارم
سوسکم میکنه.گفتن راه نداره و اولی خودتی .از دل میگذرونم ، علی فال رو باز میکنه
و مهدی می خونه:
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد / دل رمیده ما را رفیق و مونس شد
پشت چشم نازک کرده و به دوستان لبخند اسبی تحویل می دهم.
نگار من که به مکتب نرفت وخط ننوشت ....میگم اِ...اِ....اه ترکان تو فال من چیکار
میکنه؟من اصلا این فال رو نمی خوام .لابد قراره ماه مجلس من اعتبار ماه بودنش رو از
دانشگاه ترکان بگیره یا بلابه دور خود ترکان باشه
من ستاره تون رو هم پیشکش می کنم دست از سر من و آسمون بی ماه و ستاره م بردارید
میگن انقدر حرف نزن و خفه می شوم
لب از ترشح می پاک کن برای خدا....گفتم دیدین،دیدین آخرش کار خودشو کرد.خدایی
حافظ چند تا شعر داره که توش جانماز آب بکشه که به من که رسید...وخلاصه دوستان
هم با کلی غرض و مرض ناگفته های دلشون رو کردن جواب فال و این بحث ها ادامه
داشت تا شاهد شعر:
گداخت جان که شود کار دل تمام ونشد / بسوختیم درین آرزوی خام و نشد
فغان که در طلب گنج نامه مقصود / شدم خراب جهانی زغم تمام و نشد
حالا خداییش شما که نظر کرده اید و حافظ از دل هم نگذشته جوابتون میده بااین شاهد چه می کنید؟

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

از هر چیز زاید خسته م .دلم میخواد چشم هامو ببندم و وقتی باز می کنم مثل یه خانم متشخص باشم
که دستت روی پوستش سر می خوره ،بی کرک یا حتا زیر پوستی . دلم می خواد چشم باز کنم و
این خونه که رفتن با شتاب مامان اینا تبدیلش کرد به میدون جنگ از تمیزی برق بزنه.
دلم می خواد الان بهم زنگ بزنن و بگن خانم ز... عزیز لازم نیست برای 2ساعت مراقبت 200
کیلومتر راه رو بیای و برگردی.اونهم وقتی شب یلدات خراب میشه. دلم می خواد یکی با ظرف
ناهار بیاد در خونه روبزنه و زود هم بره.
دلم میخواد یک ساعت زیر دوش چشم بسته گرمی دنیایی رو که حس نمی کنم خیال ببافم .کلافه م.
حتا فرصت نوشتن اینکه چه مرگمه رو ندارم .باید برم

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

با تبریک...

شقایق عزیزم فارغ شدنت رو از درس و مشق و امتحان تبریک می گم.ازآنجا که زایمان شما
به طور طبیعی صورت گرفته هم اکنون می توانید از مواهب آن برخوردارشده وسبکبال از صفای
ولنگاری لذت ببرید.دکترا گوارای وجودوحالا حالاها حالشوببر

شادی عزیزم فارغ شدنت رو از باراد کوچولو تبریک می گم.از آنجا که زایمان شما سزارینی
صورت گرفته هم اکنون فقط از مواهب بی هوشی میتوانیدلذت ببرید.دکترای شما با وزن گیری
بسیار خوب باراد به تایید رسیده ،برای شما خواب خوش شبانه و آرامش روزانه آرزومندم.


وبالاخره امیر عزیز با همه ی چیزهایی که شاید عوض شده باشند،رفتنت غروب جمعه ست
حتا اگر باشی و من بعد از یک ماه بشنوم تصادفی وحشتناک کردی یا هرخبر بی خبری دیگر

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

من حریف شب و ماه م.خورشید را گو پنهان بماند

پیک اول
پیک دوم
پیاله اول
پیاله دوم
حساب که از دستم برود،من می مانم و تو
با همه ی بدهی های تو که رب النوع عشقی
وبا همه ی عاشقانه های من
که خنده گریه می کنند تا صبح .


تا از سر بروی
یا برانمت ،
عریانم میکند از تو
آفتاب!

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

سیب زمینی

شیرازی ها به سیب زمینی می گن آلو.به من چه؟خودشون گفتن که میگن . الان با تمام وجود
دلم میخواد این واژه رو تقدیم همه ی دوستان عزیزی کنم که قرار بود امروزمنوبه گشت
پاییزه ببرن.الهی تا آخر هفته همچین حالشون بگیره که دق کنن.
آدم انقدر سیب زمینی....؟؟؟
دعای روز جمعه:بار الاهاچند عدد رفیق فابریک با حال دوآتیشه و چند منظوره ترجیحا
پیش از به پایان رسیدن پاییزعنایت بفرما.

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

خانه ی روح کجاست؟

عجیب بی حوصله م.3ماه از سال گذشته و 6ساله که دارم می رم و با اینهمه مثل بچه ها حاضر
نیستم بپذیرم که این رفتن بخشی از زندگی و کل کار منه.هر 1شنبه اول برای 2شبی که خونه
نیستم خوب مراسم افسرده بازی به جا میارم بعد هم یادم میاد که لباسهام نشسته ست، حتایک
دونه از برگه هایی که ترکش کردم و آوردم صحیح نکردم وخوب که حسم به قول پریسا گه مرغی
شد تازه دلم می خواد به زمین و زمون که هر شبِ خدا سرشون رو روی فقط وفقط1بالش میذارن
وکار هم می کنن بدوبیراه بگم وحسودی کنم.
تو این چند سال اخیر که مدام جابجا شدم کم نبوده شب هایی که از خواب می پریدم ونمی دونستم
کجام .اما جالبه که در اکثر مواردهنوز خودم رو تواتاق طبقه بالای خونه اهواز تصور می کنم
تاچشم هام به تاریکی عادت کنه و بفهمم مثلا خونه ی یاخو نه ی....شاید همون موقع دوباره راحت
بخوابم امافکر اینکه بیدار می شم و نمی دونم کجام خیلی آزارم میده.
یه جور بدی دلم می سوزه.حس می کنم روحم خیلی آواره ست...

ای ی ی ی ی کاااااااااااااااااااااااااش که جای آرمیدن بودی ی ی
ی یااااااااااااااااااااااااین ره دور رااااااااااا.............................
با صدای شجریان ...

تقابل

یادتان باشد ،آقای کاظمی،اگر شمعی را روشن می کنیم که مثلا جایی را روشن کنیم
طبق قاعده ی تقابل ،حتما جایی را تاریک کرده ایم،مثلا درون همان هایی که خواسته ایم
راه شان را روشن کنیم.
(از دست تاریک،دست روشنِ گلشیری)

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

آمدنت که بنگرم گریه نمی دهد امان...

می گفت که تو در چنگ منی،من ساختمت چونت نزنم...
مدام لابلای 70 فاصله ی عقربه ها پنهان می شوی تا دیدار ناگهانیت در چشمهای من تلخ و
شور مزه باشد.
چرا اینهمه بازی در ذهنم ردیف می شودکه برای لذت از شادی برد حریف، بازی را باخته ام؟
اینهمه سال را داو گذاشته ام و می گذارم برای چه؟
تو چرا از به رخ کشیدن اینهمه برد خسته نمی شوی؟؟؟؟


باران اگر بهانه ای برای گریستنت نبود
تو اینهمه از آسمان سخن نمی گفتی...


(سیدعلی صالحی)

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه






هر چه واژه داشتم نثار کردم

ودرخت

لحظه ای مرا به کنه خویش
راه نداد
(م.سرشک)

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

من عاشق اینجام.حافظیه نرفتم،یعنی رفتم اما آنقدر کوتاه که به یاد بیارم امروز 5شنبه ست و خود حافظ هم از شلوغی بی ربط اونجا پناه برده به هر جا...
اما الان اینجام.یعنی همین جایی که تا پارسال ته کوچه مون ما رو روبرو می کرد ومن دوست داشتم فکر کنم حیاط خونه ی آرزوهای من اینجاست.با کاج و سروهای سر به فلک کشیده،صدای آب و نورپردازی فوق العاده وگل ها... گیریم که درش رو راس ساعت 8 می بندن.
آخ که عاشق گل های اینجام،خصوصا تو این فصل که از شلوغی اونهمه رنگ خبری نیست .تمام گلهاخلاصه می شه تو ردیف گل های رز سپید که تا می بینمشون بی اراده فریاد می کشم :تن تو نازک ونرمه مثل برف ...تن من جون می ده پر پر بزنه زیر تگرگ...و گل های سوخته ی قرمزی که تاب حرفهاشونو نمیارم.اما الاغ پیغمبر یه کار خوب بهم یاد داده که امروز خیلی به کارم اومد. جوری آه می کشید مثل کشیدن کبریت بالای ظرف بنزین.انگار همه چیز رو آتیش می زد،دود می کرد و بعدمی فرستاد بیرون.همه ش هم می گفت نگو آه نکش،سبک می شم.راست می گفت .بعضی چیزها باید بامراسم خاصی به جا آورده بشه.تمام و به کمال .
امشب به برکت شیرازی های بی بخار که اصولا جماعت الکی خوشی هستن و خوشی هاشون با تنبلی و راحت طلبی عجین شده و تو این سرما عامو بریم باغ جهان نما که چی چی بشه،غیر از من و نگهبان 2نفر دیگه بیشتر تو باغ نیست .ومن تازه فهمیدم همچین حیاطی داشتن یعنی چی... کلی آواز خوندم ،رو زمین نشستم وسرشار این حسم که اینجا قلمرو منه ومن پادشاهی می کنم به اینهمه درخت ،گل واین صدای فواره های کوچک آب که آرام آرام از پس موسیقی هم شنیده می شود


همیشه صدای حضورش بی تابم کرده.تازگیها کشف جدیدی هم از بارون داشتم.اینکه وقتی
روی صورتم می شینه ماهیچه های گونه هام نا خودآگاه به سمت بالا کشیده می شه ومن
نمی خوام کنترلشون کنم،حتا اگر دقیقا یک روز قبل شنیده باشم که کسی با دیدن منظره ی
مشابه طرف رو مضحکه ی کلی آدم کرده باشه که :«نگا طرف خوددرگیری داره . خودش
خودش تو خیابون می خنده...»
شوق امروزظهر:حافظیه،بارون،رباعیات خیام با صدای شاملو یا شاید هم باز هم
خورشید آرزو...
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد