۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

دل بستگیهای اخیر یک سرمایی


شاید تنها دخترهای سرزمین های آفتاب و شرجی های تابستان اینطور عاشق زمستان بشوند که من شده م.سوز سرمایش هم شده مانسته ی نوازش دست یگانه ترین یارِ نداشته و هی هوس آن دست عاشقانه وا میداردم طولانی ترین راهها را هم پیاده گز کنم .این آزارِ دل خواسته از کجا اینطور همنشین دل شده؟بی پروایی ست یا ریشه دواندن؟ مبارزه یا سازش بیشتر؟

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

رفیقانه

باید کسی رو داشته باشی که همچین صبح هایی بی هیچ تعارف زنگ خونه ش رو بزنی و بگی برام یه شعریا داستان بخون یا یک آهنگ . باید کسی رو داشته باشی که همچین صبح هایی به صداش پناه ببری وگرنه این روزگار لعنتی سخت میگذره. سخت.

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

...

خواب می بینم مادر زمین شده ام
با باد دعوا می کنم
ابر ها را هم می زنم
گل هایِ جامه مخملی ام
سردشان بود.

۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

دلتنگی

شده آنقدر دلتنگ کسی شده باشی که خیال دیدارش نمبارت کندوهی هول برت دارد از آغوشی که سهم مهربانی های چند ماهه ات را یکباره در دلت می چپاند و بیرحمانه به یادت می اندازدکه چقدر کمش داشته ای؟همان قدر دلتنگم و سعدی لامروت هم دست از سرم برنمی دارد. شعرهایش هی آواز می شوند در حنجره ی شجریان می پیچند تا هی خرابترم کنند.

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

اعلان نسبتا عمومی

بد نیستم. خوبِ خوب هم.فقط هی می روم یک دوش پنج دقیقه ای بگیرم که هربار بیش از نیم ساعت طول می کشد. آب همیشه حالم را خوب کرده است. فکر می کنم خانه ی خیالی من 3قسمت خواهد داشت.حمام و اتاق شخصی که مقایسه شان سخت است بعد هم سالن پذیرایی با یک پاگرد ظریف که همیشه هم تمیز و مرتب باشد. یک دیوارش پنجره ای بلند داشته باشد رو به بالکن کوچک دوست داشتنی ام. یک دیوارش هم سرتاسرش آینه باشد که هی درهم وباهم بخندیم و گریه کنیم و برقصیم.حمام خانه ام باید بزرگ باشد.وان هم داشته باشد ؛ همیشه برق بزندو تنها جایی باشد که تکنولوژی از در و دیوارش بیرون بزند. یک صندلی هم داشته باشم که در حال گوش دادن موسیقی و تکان دادنش با کنترل حمامم که از همه جایش بلد است آب بیرون بدهد ور بروم وهی ردقطره های آب بر تنم عوض شود.کنار وان هم یک قفسه ی کوچک داشته باشم پر از چیزهای دوست داشتنی و خوش بو.دوست دارم یک همخانه هم داشته باشم که صبح تا شب سرکار باشد.شب ها بیاید با هم شام بخوریم و برود در اتاقش در را ببندد و ساز بزند یا درسش را بخواند.پایه ی فیلم وادبیات و موسیقی هم باشد و با ولوم هم هیچ مشکلی نداشته باشد . از وان من هم استفاده نکند و من هم هر شبی خواب بد دیدم اجازه داشته باشم آرام وارد اتاقش بشوم و یک گوشه ی تختش برای خودم بخوابم.خوب اگر کسی پایه ی ساختن خانه بود خبری بدهد با هم برای خیلی سال بعد سرمایه گذاری کنیم. شرط مهم تراینکه هم خانه جان اگر سرش به سنگی چیزی خورد هوس شوهر کردن یا زن گرفتن به سرش زد فقط می تواند وسایل شخصی اش را ببرد. خانه می ماند برای آن دیگری. عوضش می تواند در لحظات مبادایی که همه می شناسیم بیاید برود در اتاقش بنشیند کمی درد دل کند(با چسناله عوضی نشود) و برود.

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

خیال این روزهام هزارباره ساختن اون لحظه های قدم زدن روی پل سفید و دنبال کردن پرواز مرغ های دریاییش شده. اون لحظه که مرغ دریاییه بعد از کلی بال زدن بی هیچ بال زدنی اوج می گرفت.همه ش فکرمی کردم اصلاً هیچ درکی هم از معنای این لحظه داره؟
به اون لحظه ش حسودیم میشد. حتا برای موشک هم زمان و مکانی وجود داره که با موتور خاموش بی قیدی هرگرانش و جرمی رو تجربه کنه و ذخیره های سوخیش رو لحظه لحظه نبلعه .این لحظه تو زندگی من گم شده.هنوز بعد از این همه سال،هنوز بعد از اینهمه تقلا و جون سختی برای کشف بهانه های زندگی و فرار از پوچی تلخ گزنده ش به محض اینکه دست از حفر کردن و سنگ روسنگ بند کردن بردارم همه چیز آوار شده رو سرم. مدتهاست به شور اون لحظه ی بی تقلای پرواز سقوط نکردن فکر می کنم. اوج گرفتن هاهم که بمونه برای شاهین های تیز پرواز زندگی که حسابشان از من جداست.
10 Track 10.mp3

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

منظورم...

راست راست،خوشحال خوشحال پریدم تو فروشگاه به فروشنده میگم: پس بوفالوی اینجا شمایید!
خوب البته منظورم این بود که آه چه خوب! شعبه کیف و کفش بوفالوی سفید اینجاست!!!

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

سیب تا تو...

مسواک زدن پیش از خواب برای من از فتح قله ی قاف یا یوگای قورباغه سخت تره وبا اینهمه وقتی مسواک زده باشم به وسوسه انگیز ترین پیشنهادها ونگاه های بی رحمانه ی لذیذترین خوردنی هاهم بی اعتنا هستم مثل خر.دراین یک مورد هم اراده یی دارم پولادین که مگو.
اما خوب، هایزنبرگ را برای همین روزها خدا ساخت. محض پوزخند به قطعیت های همیشه. مهم نیست ریشه های حس بی تفاوتی امشب ؛هر چه هست باشد.دوست دارم ولوم را بالا ببرم پنبه هایی که چشم و صورتم را پاک می کنند بالا بگیرم و رها کنم . جلوی آینه بنشینم و نگاهش نکنم و عوضش جوری سیب گاز بزنم که یعنی هیچ چیز این دنیا به چیزیم نیست.چوبش را هم آخر سر از همان جا نشانه گیری کنم حوالی سطل و بدانم عمراً به سطل نمی رسد.بعد هم کتاب تازه خریده ام را باز کنم دنبال دوشعری بگردم که به خرید کتاب وادارم کرد و دست آخرهم ناباورانه با دستم خواب کتاب را بر هم بزنم .بعد هم شیرجه بزنم روی تخت و چشمم به مسنجرم بخورد و حس کنم زیادی شلوغ شده.همین جوری بی دلیل حذف کنم وچند خطی اینجا بنویسم و احساس سبک وزنی کنم.همین و همین.تا خواب هم که راه زیادی در پیش است.چشم می بندم تا هر خیالی آمد بیاید.اول جام است که نقش می بندد. بعد هم یک گلدان پراز گل های رزسیاه ساقه بلند و خار درشت،از آنهایی که مخملی اند وبه نوازش وبازی سر انگشت مهمانت می کنند. منم که با بی تابی دستها واین آهنگ آرام آرام چرخ می خورم تا دنیا هم با من بچرخد و همه چیزاینطور زود و محو و دلخواه جلوه کند.به زمین که می رسم انگار دم خانه ی تو فرود آمده ام. با همان لباس هدیه ی آخر در را باز می کنی.ساک من رها می شود و آغوش تو تا خیسی شانه ها نجات بخشمان می شود.
چقدر این خیال تازگیها جان می گیرد.چقدر کمت دارم.کجایی تو؟کجا یم من؟کی نجاتم می دهی پس؟

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

اتاق عصر سه شنبه

صبح های یکشنبه همیشه حول و حوش ساعت نه یا نه ونیم که همه چیز آماده ست و آژانس هم احتمالاً دم در، یک لحظه انگار پاهام همان در اتاق از حرکت می مانند تا برگردم و خیالم راحت شود همه چیز مرتب است. رو تختی م صاف صاف باشد و میز آرایشم مرتب باشد . کتابهام جوری باشند که انگار نیمه باز منتظرند و حتا به اصرار لیوان چای صبحانه ام روی میز کنار تخت بماند تا برگردم.جوری که انگار همه ی معنای این اتاق خلاصه شده باشد در عصر سه شنبه یی که بر می گردم .
از تاکسی که پیاده می شوم هوس صحبت با دوستی تا دم در خانه به کله ام می زند . به دوستی که زنگ می زنم می گوید رینگ تماس خط ثابتم "شبنه ی " نفیسی شده و آن یکی " گله" و من هی دلم پر می کشد هی بیخودی با خط ثابتم شماره اش را بگیرم و گوشیش هی زنگ بخورد وهی ته دلم ذوق می کنم که باچیزهایی که دوست دارم یادم می کنند و بعد هم تا در اتاق را باز کنم آرامش است که حمله ور می شود .از آن دست ارامش هایی که وادارت می کند از چهاردیواری مختصر بی ماه ای بنویسی که بیش از هر چیزو هر کس دیگراز قبل برای یک لحظه ی عصر سه شنبه آماده شده است.

این آهنگ 06 Shabne.ogg هم برای دل تنگ پریسا و خودم و دوستی ویاد روزهای باهم بودنمان،از هم شنیدنمان ،با هم شنیدمان و هزار خاطره ی خوب دیگر که شاید برای چند لحظه ای دل پریسا را خوش کنند.

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

برای کتی عزیز که هم دلش را دوست می دارم و هم خیالهای با هم شنیدن و با هم بودنمان را. اینهمه دور و نزدیک،اینهمه بیگانه و آشنا کمتر کسی شده است.
stranger in the night.mp3

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

در پرتو تو غولهای سترگ کوتوله می شوند

تنها با عشق
ترا به مبارزه می خوانم
میان لحظه ای و لحظه ای دیگر
آنگاه ،تو پیروز می شوی
وعشق در برابرت شکست می خورد
ای روزگار!

(غاده السمان)


۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

رد زندگی منو با همه ی دل نگرانی هاش از صورتم دنبال می کنه.کلونی جوشها یعنی یه چیزیش شده باز. می دونه پرسیدنش بی فایده ست اما به پرسیدن هم عادت کرده . جوری که بخواد بگه هی دختر من می فهمم یه چیزیت شده باز .امروز که روبروش نشسته بودم تا نگاهش بهم افتاد ازانتظار حرف همیشه ش خنده م گرفته بود که فکر منو صدای اون با هم قاطی شد.یادم باشه روزی اگر مادر شدم اینهمه قابل پیش بینی نباشم .باید گاهی بچه رو غافلگیر کرد ؛جوری که فرصت نکنه از همون جوابهای حاضر و آماده ی در آستینش چیزی بیرون بکشه . با اینهمه بچه اگر بچه ی آدم نباشه اینهمه فوت و فن هم دود هواست. من چیزی شدم از رده ی نبات ها که با غروب و طلوع خورشید چهره عوض می کنن . فاصله ی سرزندگی و پژمردگیم تنها یک لحظه ست. درست در اوج شادیم غمگینم و در اوج بی حاصلی با یک آهنگ یا یک شعر به زندگی بر می گردم. با به ته رسیدن این شیدایی هم حال مرده ای رو دارم که از همه چی خالی شده .اینطوری هر زخمی هر چقدر هم کاری باشه لای کلی حس خوب گم میشه و به عکس. به ته هیچ حسی نمی رسم که یکباره تموم شه . این غرور لعنتی هم همیشه وادارم کرده فکر کنم از پس همه چی برمیام . عوضش همه چی همیشه هست و هیچ چیز هم نیست .گاهی حس می کنم با همین چیزهایی که زندگی رو بالا اوردم عاشق زندگی شده م.فکر می کنم حجم ترسی که تو گلو حس کرده م عاشق شهامتم کرده.فکر می کنم همین شادی های ناهنگام بزرگترین دلیل پاگرفتن یه نهال نازکه. اما ازهمین فکر ها هم خسته میشم باز.05 - Melina Mercury.MP3

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

هوراااااااااااا

Track 6.mp3

هوای عصر پاییز

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

زندگی ما از اولش رنگ خیال داشت.خیال آزما یش هایی که وسایلش نبود،خیال رویاهایی که مجالش نبود . خیال بزرگ شدنی که انگار دنیا را در دستانمان جای میداد و خیال دیگرنه خیال که واقعیت بود ... هنوز هم زندگی با همین خیالها می گذرد. خیال شب و نیم شبی که زیر نور ماه کنار یک دریاچه قدم بزنی ،خیال چمدانی که با آخرین فشار وعده ی رفتن بدهد، خیال رفتنی که رسیدنش بوی وصال بدهد و خیال عطر شب بوهای کنار پنجره وقتی سپیده آن دورها برای آمدن دل دل کرده است...

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

حالاتو هی بگو این گاو ما علایم رجلییت داره...

جالبیه زندگی اینه که هر چقدر هم که تجربه های زندگی فردی و اجتماعیت بیشتر بشه باز آدمهایی پیدا میشن که در مقابلشون دستتو حایل چونه کنی و هی با خودت تکرار کنی الان کدوم تاکتیک؟ الان کدوم کلام؟مدیر امسال همچین آدمیه. جوری صورت مسأله رو پاک می کنه که هی مات و مبهوت بمونی الان با این چیزهایی که می گه خودشو زده به خنگی یا واقعاً اصلا نمی فهمه قضیه چیه ! چیزی که از جالبیه این موضوع کم کرده اما اینه که این حیطه ی مبهوتی و دست به چونه گی فقط مربوط به ویژگیهای بی حیایی و بی شعوری آدمها ست و بس!یعنی اونوری یخت!

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

انقلاب هم نشد که نشد....

دوست داشتم تمام امروز به خودم برسم و هی کمد لباسهامو زیر و رو کنم و شونصد ساعت تمام گل های سه پر سفید و زرد رو ناخنهام بکشم تا صدای بوق ماشین دوست جونی از کوچه بلند شه و من با کله هجوم ببرم تو ماشین و بریم یه دیسکویی که صدای الویس از در و دیوارش بیرون بزنه و اول بنوشیم بعد هی برقصیم و هی برقصیم و هی پارتنر گرامی رو کم کنی قشنگ برقصه و هی ذوق کنیم و چشامون برق بزنه و هی نتونیم نیش ذوقمونو ببندیم. ...حالا مامان جانِ آدم هم بعد از خونه اومدن هی غر تلو تلو خوردنتو بهت زد هم خوب بزنه،تو فقط می تونی قربون صدقه ش بری و اونم ته دلش ذوق می کنه.اما سگ تو روح مشکل اصلی.

خدایا برای همه دولت مردانی که عضله دردِ رقص را نمی فهمند انقباض سریع و عاجل عضله ی قلب را عنایت بفرما. آمین یا رب العالمین.

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

بوها دلیل زندگی اند...باورکنید.

خواب بیدار چشمهامو که باز می کنم صبح رنگ گلهای آبرنگی ملافه رو به خودش می گیره. تا حس کنم که چه دلگیرم امروز و چقدر دلم هوای آهنگ شبنه ی سهیل نفیسی رو کرده بویِ پاییز ناباورانه تا ته تک تک سلولهای مغزم روانه شده و تنگ چسبیده به من وتمام روز، یکی درمیون با نفسِ عمیق ،چای و شبنه طرح جاده های لامروتِ پیچ در پیچ رو با همین نفس عمیق و تکرار هزار باره ی شبنه به خودش گرفته .

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

حق داره..می فهمی؟

سرگرم بازی شیطون با بابا هستن و اینطور که بوش میاد آخرین برگ تو دست بابا مونده. عرفان ذوق زده میگه:پدر جون پدر جون با کمفلت بنویس قسطنطنیه. خاله یی که من باشم سعی می کنم اندر احترام به پدر جون و اینا از خودم حرف در کنم .در جوابم جوجه که زبونش رو باید واسه ش لوله کرد تو دهنش جا داد دست به کمر با همون حالت طلبکار همیشه ش می گه: اَه خاله( خاله گفتنش این جور موقع ها شونصد متر کش میاد) همه ش دغل بازی می کنی .خودت که می گی قانون حالا هم این قانون بازیه.شاه حق داره هر کاری دوست داره به شیطون بگه.حق داره.اصلاً می فهمی حق داره یعنی چی؟

شهامت یا جنون یا عشق؟!

به اینکه هیچ از مذهبش نمی فهمیدم کار ندارم فقط یادم مونده بود دم اذان همیشه تلفن هاش بی پاسخ بود...تا آن جنون نافهم ترهم همین آدم بودوقتی 2سال پیش باگریه های شبانه ای که فیبرهای نوری به من رسونده و بس فقط می گفت: اگر بدونی...اگر بدونی..... بعدها فهمیدم شب تا صبح یک شب قدر عاشقانه دست به کار ساختن بوده. به مسخره بودن و نبودن ماجرا هم کار ندارم اما یه جرعه ازماحصل کار که سر بکشی همه ی داوهای دیده و ندیده به نظرت بی معنی میاد. حتا همه ی مستی های پیش ازین و چیزی ته قلبت جز جز میکنه.

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

ه م +سفر

کسی نمی دونه، یعنی نمی تونه بدونه برای توطعم دویدن از سراشیبی های بادگیر منجیل ، لابلای توربین هایی که ازنزدیک ترسناک میشن اونهم تو ساعتهایی که خورشید نرم نرم میره که پشت اون دریاچه قایم شه طعم زیباترین هراس دنیا رو داره. نمی تونه بدونه گم شدن تو مه های جنگل های فندق کنار اون قلعه ی قدیمی و دور گشتن تا سرگیجه ی پرخنده یعنی چی. وخوب حتما نمی خواد بدونه وقتی صورتتو رو به بالاترین قسمت یه آبشار بگیری با چشمای بسته بوسه های آب رو حس می کنی و دیگه مهم نیست که همه ی تنت از سرما در لرزش باشه .کسی چه میدونه ایستادن و تاب نفسهای موجی رو که به سمتت میاد شمردن ، به خصوص غافلگیر شدنت به خاطر کم به حساب آوردنش چطور رو تنت طرح خواستنی ترین غلغلک دنیارو میذاره. کسی نخواسته بدونه حس می کنی به همه ی اون زیبایی ها وامداری و باید جای نگاه و نوازش دستهاتو رو پیکره شون بذاری تا بتونی بگذری . اینطور هر بارهم که همسفراتو عوض کرده باشی سرخورده تر میشی. یکی مرکبش رو زین کرده برای رفتن. یکی برای پارک کردن در ویلا برای استراحت کردن .اصلا همین که کسی پیدا شه که نه به خاطر تو که به دلخواه خودش آهنگ دلخواه تو رو بشنوه همون یار موافقیه که بودنش هر جایی و بیشتر از همه تو سفرمی چسبه.مثل قهوه ی تلخ با چشای پر اشک و سرما......

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

نگفتندش چو بیرون میکشاند از زادگاهش سر/که آنجاآتش و دود است...


حکایتش حکایت اولین هاست.مثل اولین عشق،مثل اولین کشف لبخند کودکی شاید ،مثل معلم کلاس اول...حکایت اخوان هم اولین بود برای من.برای همین هرساله همچین روزی بی آنکه حتا یادم مانده باشد چند سال است که نیست تلخ می شوم .حتا اگر همین فرداش عازم سفری باشم رو به آغوش دریا و ابرها وآنهمه سبزی بی امان که خاطر را آرام میکند.حتا اگر هنوز همه ی وسایلم کف اتاق ولو باشد نمی شود یادش را فقط در خیال زنده کرد. نمی شود در ادامه ی روزی که ازصبح مدام با صدای پرصلابت دروغین پر دردش زنده شده و خوانده از او ننوشت.از او که گویی بار همه ی ناکامی ها وحسرت های بشری بر دوشش بود ،حتا حسرت امید؛ نمی شود ننوشت.

هزار کار دارم و نمی توانم تکه ای از شعرهایش را برای یادبودش انتخاب کنم .هر کدام را شروع به تایپ میکنم دیگری فریبنده تر و پر شکوه تر قد علم می کند و صف خاطره ردیف می کند تا جای نوشته های قبلی بنشیند............

آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
روشن ترین همنشین شب غربت تو
ای همنشین قدیم شب غربت من................آآآآآآه ه ه ه ه...

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

time can do so much ؟؟؟؟؟؟؟

هیچ وقت در هیچ بازیی جز همان بازی های پر لجالت دوران کودکی که باخت یک دست شلم وحکمش نهایت غصه مان می شد تاامروز، دلم نخواسته دست حریفی را بخوانم .امروز اما نه با چشم نه با حساب تک تک برگهای رفته و مانده نه یکدلی با ژوکر بازی هیچ از دست حریف نمی دانم. می ترسم زمان برگ برنده ی من نباشد. همان طورکه برگ برنده ی این عمردرعبور هم نخواهد بود.

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

time can do so much

قرار نیست کم بیارم. قرارم با زندگی این نبود و نیست. هیچ که نباشد زمان هست ، خنکی مو جها هم هست.هیچ که نباشد پاییز دیگری در راه است.دیروز همین چنار های سربه فلک کشیده ی خیابان ارم مژده اش می داد.و این صدا که این روزها بال پروازم می شود تا درهمی و ازدحام همه ی هیاهو ها را جا بگذارم و چشم در چشم آسمان باشم...

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

دلم آغوش بی دغدغه می خواد....

فرقی ندارد که چشم اندازآرزوهات بال در بال رقص پروانه و دست در دست رقص سایه روشن روی دیوار و چشم در چشم عریانی روح باشد یانباشد، زندگی می رود که دم به دمش جا ماندن تکه ای از دل باشد تا روزی مثل امروز دل و روده ات بالا بیاید از خلاءی که راه بر نفست بسته.

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

بایدِ سخت!

دارم یاد می گیرم از طول دیوارها بکاهم . دیوارهایی که پیش ازین با همه ی سردی در پسشان تنها نمی ماندم . که هر چه هم قد می کشیدند بلد بودم قاب پنجره ای از دلشان بیرون بکشم که رد ساده ی افق را پیدا کنم و از بی قیدی آنهمه منحنی و نظم بی روح آنهمه هندسه نجات پیدا کنم . دیوارهایی که پیش ازین حریم امن من بودند برای بودنِ دیگری و حالا مدتهاست بیشتر قد می کشند بی پنجره ای که مرا رهاکند وبی آنکه دیگری را پناه آرامشی داده باشند.
می فهمم که باید توان نه گفتن پیدا کنم ، توان خودبیشترخواهی و کمتر دیگر خواهی .چیزی که همیشه کمش داشته ام . امروز برای اولین بار بی اینکه سنگینی محبت های همیشه اش وادارم کند ساده از تاب هایی که تازگی ها نمی آورم گفتم . از نه ای که بهانه نبود و با همه ی تلخی فهمیده می شد. اما باید اعتراف کنم آسان نبود و نیست.عادت به خودبیشتر خواهی آسان نبود و...

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

زبان نفهمِ الکی

نمی فهمد.هزار ویک دلیل دیگر هم که برایش بیاورم باز نمی فهمد وهی هم خودش را به فهمیدن می زند. تازه اگر خودش کنار می آمد که به هیچ دلیلی نیازی نبود. کنار نمی آید تا حالیت کند یک جای کار لنگ است. لنگی ها را که مثلا به خیال خودت کشف کردی تازه پا می کوبد به زمین که من دلم ؛حساب دودوتا که سرم نمی شود و همین طور هر روز هی تلخ می شود ،بغض می کند و بازبلدنیست با خودش کنار بیاید.

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

بی نجوای انگشتانت
فقط.
وجهان از هر سلامی خالیست.
بی هیچ حرف پس و پیش این بشردر تمام طول امشب همه ی رمقی را که یک انسان 47کیلویی می تواند داشته باشد از من گرفت.

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه


گلبرگ به خاک افتاده

برجست و به شاخه ی گل نشست

ها، این پروانه بود.

(یاسو.همچون کوچه یی بی انتها.بامداد)
فکرشو کن!خنده ت می گیره.

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

برای کلمه که می تواند تداعی کند

_آفتابه .

_آفتابه؟؟؟؟؟

_آفتاب ، sun

sunrise.sunsetانگارهمه ی گم کرده هایی که می جورم یکباره جمع می شود در همین ضرباهنگ صدایی که مثل همین جوهری که سالها در زیر پوست مانده که بماند برای همیشه ،و برای همیشه می خواهد بماند.ساعتهاست می خواند .مثل آن روزها ساعت هاست که می خواند.

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

خدایی کردن انگشتها بر قلمرو کوچک شده ی زندگی

باید یک کره جفرافیایی بخرم. از همان هایی که به فاصله نوشیدن چای و شنیدن صدای کش دار ویولنسل می شود انگشت ها را دورش چرخاند،چشم بست ،چای نوشید وبا تکانه ی آخر وادارش کرد تا هر کی که می خواهی بچرخد و هر کی که می خواهی در هر جا که می خواهی متوقف شود.اگر این آفتاب لعنتی تابستان دست ازتابیدن بر زندگی من برمی داشت اولین کارِ روزِ در راه این بود!

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

بی نام .رنگ خود زندگی

چیزی از ما کم شده است.تمام دیشبی که بیخواب غلتاغلت می زدم و فکر می کردم به این سالهایی که آمده و نمی خواهم،به دنبال آخرین شادی هیجان واری در دنیای آدمها می گشتم که یادم نمی آمد.زندگی ام با آدمها آنقدر کند و یکنواخت گذشته که روی تمام سالهای پر خاطره هم کشیده شده..دلم برای شادی هایی تنگ است که دوست می دارم.لذت پشت در بودن یک دوست در روز تولد بی هیچ دعوتی ،نه این لوس بازی های انزجارآمیز این سالها.لذت دیدن یک فیلم در همین سینماهای مسخره مان که فقط صدای چیپس می دهند با تو.لذت دعواهای احساسی مان بر سر آدمها.همان جنگ و آشتی سالهای پر جانبداری ،همان بغض های من برای تو.همان دل واپسی تو برای من.همان دل ضربه هامان برای هم.همان شور کشف یک نگاه تازه ی عاشقانه بر پوست زندگی.همان خنده ها..همان گریه ها. زندگیمان خالی شده وشاید من خالی تر از بقیه دوستانم.خیلی وقت هاست که حوصله ندارم بدانم شوهرهاشان چه غذایی دوست دارند ، بچه شان امروزکجایش را به زمین زده و کجایش را از زمین جدا کرده و....با اینهمه حتا برای همین حرفها هم کمشان دارم.دلم برای یک شب شعر با همان شور آستان شور لک زده ،شعرهای چای سیگار صندلی را دوست ندارم.از حرفهای این روزهام بدم می آید.خلاصه شده ایم در خرید یک جامه ی نو و لذت هامان با جنس تنمان جور شده و ظاهراً روزگار همه مان بد نیست.با اینهمه چیزی از ما کم شده که قصد پر شدن ندارد.
hc

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

...

مهربان بودی با سکوت آرام همیشه؛ ورور های همیشه م چشمهات را می خنداند و دلم عجیب می خواست سنگینی سرم را بر پاهات بگذارم ،هیچ نگویم . تا از یاد بردن دریا بافی خواب یا باور نامهربانی روز نقش های مکعب مستطیل بر تن پیاززدم با آوازی دور از درحریر گیسوانت...

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

این روزها

این روزهاحتا حافظه ام هم عجیب شده.شعرهایی را از گورستان یاد جان میدهد و ترانه هایی برلب جاری می کند که انگار این روزگار را بارها با این شعرها زیسته .این روزها حافظه ی شخصی و تاریخی مان نقب هایی می زند که حتا خودی ها شان شرمسار سکوت سی ساله باشند.این روزهاملت دموکرات ما باتوم نوش جان می کنند.از پیام و اینترنت محرومند و در عوض مدام برایشان برنامه ی توجیهی از مفهوم دموکراسی و آزادی پخش می کنند تا مردم بدانند که چقدر روزگارشان بهاری است.والبته این ها در حالی ست که دولت گرامی فقط کمی در محاسبه ی ظرفیت انسانی در تحمل خفت وننگ اشتباه کرده است.شاید هم تعریف جدیدی از انسان و ظرفیت هایش ارایه داده اند و ما نخوانده ایم تا تطبیق پیدا کنیم.شاید هم نمی دانند آخر بعضی مردم تلویزیون نگاه نمی کنند و از محل های خاص ارشاد نمی شوند تا اخبار روزرا آن طور که باید بشنوند ،بشنوند وکلا کمی از آنها عقبند....این روزها همه کس اگر کس باشد جور دیگری ست...

۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

امروز ما شکسته/ما خسته /ای شما به جای ما پیروز /این شکست و پیروزی به کامتان خوش باد

ای خداوندان ظلمت شاد!
از بهشت گندتان،ما را
جاودانه بی نصیبی باد!
(ا.بامداد)
دلم گرفته .تاب آوردن اینهمه بی پناهی و سرخوردگی را این دل وامانده برنمی تابد.سخت است فرو ریختن هیکل عشق!.ایران من!سرای امید دیگر نیست.هیکل تنومندش را امروز در برابر چشمهای ناباور من در هم شکستند!جای خنجرهاشان در دل ماند و شب خونین سحر نکرد که نکرد.ایران من مهد کسانی است که استفراغشان را جای قی کردن می بلعند و سرخوش از سیری شکم خواب جشن می بینند .ایران من شاید سرزمین من نیست.وکیست که نداند انسان بی سرزمین یعنی هیچ.«ما هیج،ما نگاه» مان کرده اند و به تاراج می برند خاکی را که گل هایش را ما آب داده ایم.رود هایش را ما با آرزوهامان روان کرده ایم. کو ه هایش را ما با بار گران بر دوشمان به صبوری خوانده ایم.به تاراجش می برند ....

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

فرش اگر فرش باشد...

من عاشق فرش دستبافم.حتا در خوابهام هم هست.اما این روزهاجور دیگری در ذهنم رژه رفته. با این بیرق که زیادی رد پاهای به جامانده باارزشترش می کند.به اینکه ایراد از منی ست که لابد فرش ماشینی ام.ولابد می ترسم از جلا بیفتم که ردپاها را هراسناک پاک میکنم.به اینکه مثل دیگران ترجیح میدهم روزگار پرطمطراق جلوه گری را درچشمهای خریداری ببینم تا تاروپودی به هم تنیده باشم که هیچ از جلا نیاندازدش.نه قدمهای کسی که صاحبخانه ست نه قدمهای بیگانه ای که فرق نمی داند...

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

باران گل که ببارد
باآن چتر غرور لعنتی هم راه به جایی نمی بری؛
خیس مهر می آیی .
جامه نگاهت را آویز رخت آویز می کنی
وعریان منی ...

باران گل که ببارد
.
.
.

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

به همه ی تلاشهای مذبوحانه صدا و سیما پخش صدای همای را هم بیفزایید .فقط سپیده ی شجریان مانده که پخش نکرده اند.
مزمور30هم از امروز ترانه ی دیگری را خواهد سرود.کمی ترسناک است.باور کنید.

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

شانس خوب

خوابی را که دیشب دیدم بر می دارم
ومی گذارم توی فریزر.
تا این که روزی خیلی دور از امروز
وقتی پیر و ناتوان شدم
آن را آبش کنم
بعد گرمش کنم و بنشینم
و پاهای سردم را توی آن فرو ببرم.
(عمو شلی)
خدا هم خر رو دید شاخ بهش نداد.امروز کل کتاب پاک کن جادویی را براش خوندم .فکر می کنم وقتی برگرده خونه خیلی خوشحاله که عوض خاله،مامانش نشدم.اما کور خونده،آخرش که مجبور می شه هی بیاد اینجا.

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

بعضی مردها...

بعضی مردها این جوریند دیگر.باید مادر بچه شان شده باشی تا کمی نگرانت شوند.همسر بودن در حد همان زرشک برایشان معنا دارد. خوب اینها به این معنی نیست که ناشکری کنید البته ؛چون مردهای بی شماردیگری هم هستند که مادربزرگ نوه هاشان هم که شده باشی در حد همان زرشک هم برایشان نمیشوی. می گویند گونه ی دیگری از مردان هم تک و توک در طی اعصار دیده شده ؛ اما خوب، کمیاب. گیریم در حد ماموت ها که تا عصر یخبندان 2هم یک فقره اش باقی مانده. جانم برایت بگوید روزگار باید پیشانی همه ی عالم را به تو داده باشد تا به چشم دیده باشی.البته به لطف جابه جایی نقش ها ،به مدد هورمون های وارونه و البته آرایشگران گرامی که همگی دست به دست هم داده اند و باور مردانگی راکم کم دارند از چهره و به طبع از جان ریشه کن می کنند کمی هم امور نسوان در حال سروسامان گیری ست .ودر ناامیدی بسی امید است واینا.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

دوستان ،یاران ،اندیشمندان مواظب بویناکی تان باشید

آدمها می توانند مثل میوه ی تازه از درخت چیده شده عطر طراوت و تازگی به جانت بریزند ،می توانند هم وادارت کنند مدام دوروبرت را به دنبال تکه میوه گندیده ی له شده ای بگردی که وجود خارجی نداشته،ندارد.

آدم می تواند حسودی کند،می تواند برای لحظاتی هم بخواهد سر به تن عزیزانش نباشد ؛آدم است دیگر. اما نه جوری که مدام بوی میوه گندیده بدهد. اصلا من می خوام بگم :دوست آن باشد که دل شاد گردد از شادکامی دوست! نه جوری که مدام عجز ولابه کند که خوشا به حال تو و فلک زده دل من و ...انگار نه انگار دل خوش بوده ای کسی را در شادی کوچکت سهیم کرده ای و بار بدبختی های دیگری همان خوشی را هم از یادت برده باشد،ببرد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

فالگوش

دیروز سرفرشیهام از رو شیطنت پا گذاشته بودن رو پای هم.کسی گفت : می ری سفر.یه سفر دور!
ومن مثل همیشه بال درآوردم از فکر سفر و رویا بافتم تا خود خواب.امروز صبح تو گیج ملنگی خواب کسی آن طرف خط می گفت:میای بریم شمال؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

خیس ابر

واااااااااای...از پس اینهمه روز دل خستگی،آن هم در غروب یک جمعه می توانم چشم بر هم بگذارم و محو بخندم.درست مثل مخدری که آرام آرام در خون تزریق می شود این صدا آرامم کرده. مثل پری سبک نرم می لغزاندم و می بردم دستان segoviaورهایم می کند میان حجم ابرهایی که آنقدر پرند از زلال آرامش که جا پای پری هم بر تنشان خیس آب می شود
روز آخر سال که می شود دفترهایشان را روی میز می چینند تا برایشان بنویسم. یکی یکی برشان می دارم ،به چهره هاشان نگاه می کنم ومی نویسم :در زیج جست وجو ایستاده ی ابدی باش...بخوان به نام گل سرخ،عاشقانه بخوان/که باغها همه بیدار و باور گردند...ما راویان قصه های شاد و شیرینیم.ما...معجزه کن معجزه کن....و...و...ودلم هی خوش می شود از شعری که برصفحه می نشیند وخانه ی آرزوها می شوم برای روزگار خوش این بچه ها .نگاهشان را که در پی کلمات مبهوت مانده دوست دارم. نمی توانند کلمات را بخوانند.9ماه تمام برایشان بی هیچ خطی بر تخته راست وکتابی تر از هر کامپیوتری نوشته ام وحالا این پیچ وتاب نرم خط شکسته را باور نمی کنند.حلقه سرهاشان درهم تر می شود ومدام هم می گویند برایشان بخوانم چه می نویسم . می خندم . می فهمند که نخواهم گفت.به این آزارهای منظور دارم عادت کرده اند.کنجکاو که شدند اسم شاعر را نستعلیق و خوانا می نویسم به عمد.شاید به هوای شعر کتاب شاعر رابیابند و شعر جادوشان کند.می دانم از القای الکتریکی وخازن و سیملوله بیشتر به کارشان می آید.
خوشحالم.کمی دارم به کارم خو می کنم .شاید امیدواری اینکه درهر 3سال ممکنست کلاسی باشد که نگاه های مشتاق وهوشمندانه را هم حس کنی واز تکرار مکررات زده نباشی.
یک سال دیگر هم گدشت.از پس کش و قوس امسال دلگرم بچه هام.خوش می درخشند.می دانم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

نامه ی بازیگر به کارگردان!

سلام و روز بخیر.
جناب کارگردان اینها رو می نویسم که بگم من این نقش جدیدی رو که بهم دادید هیچ دوست ندارم. لطف می کنید اگر کلا فیلمنامه تون رو عوض کنید یا نقش بهتری به من واگذار کنید. در غیر اینصورت....آهان...من هم نقشم رو جوری بازی خواهم کرد که فیلم تان بد جور فیلم شود.
................................با سپاس
...................................خانم بازیگر

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

فصلی که نمی خواهم...

تمام هم نمی شود.این روزها نه شعر زلالم می کند نه حتا زیبایی باغی که دوست میدارم. بهانه ی دلم سوز سرماست و رقص شعله های شمع که جا جای اتاق درگیر نورند با جامی لبالب از شراب و کنترل ضبط...مگر رقص سایه و نور و قامت افرازی شعله برهاندم یا تلخی آن یکی تلخی های مانده در گلو را بشوراند یا صدای دیگری هوای گرفته ی دل را پس براند!
که یادم می آید تابستان است...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

درست مثل...

مثل یک صندوقچه ی قدیمی! تنها برای کاشفی که دل می دهد رازهای مگو می گوید وچنگ در می زند در درآمیختن مرزهای خاطره ورویا!
درهوای کاشف بی مایه اکسید می شود.لایه لایه سرخ می شکند و فرو می ریزد !

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

گردباد

از این روزها نیست که در هم پیچیده ام.از همان سفر های در کودکی که نگاهم را به شیشه ی ماشین پیوند می زد وبه هزار سؤالی که در ذهنم چرخ می خورد از همه ی اتفاقاتی که بود ومن نمی فهمیدم-از ماه ی که همیشه دنبال ما می آمد یا گردبادی که در راه بود وسوسه ها شکل می گرفت..این روزها شاید راز همراهی ماه یا اختلاف فشار لایه های هوا را خوب بدانم اما هنوز هم آرزوی درآمیختن با گردباد یا تعقیب و گریز ماه وسوسه ام می کند.که دانستن ِ این روزها هم به کار دل نمی آید.در سرم هنوز سودای چرخشی مداوم تا سرگیجه ای آرام که شاید از کم جان شدن لایه های هوا باشد یا برخورد به کوهی یاسنگ واره ای که درهم بشکندت از فریادهایی که مداوم چرخیده اند و چرخانده شده اند چرخ می خورد...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

من هنوزهم برایم سؤال است که بیدی که در خواب زمستانی است و دستمالهای رنگی به شاخه هایش گره زده اند ،آیا سنگینی آن پارچه هایی را که بهش گره زده اند حس می کند؟

(هزار و یک سال/مندنی پور)
هی چاقوی کند کهنسال
زیر باران اینهمه پر
رد گلوی چند پرنده را پنهان خواهی کرد
تو که تا ابد نمی توانی تمام کبوتران
این ناحیه را
دست آموز دانه و دلهره کنی
به آشپزخانه ات برگرد
هنوز هم چیزهای بسیاری هست که به تساوی
تقسیم نکرده اند
(از دفتر شهلا)

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

عشق و بو،بی عشقی و رنگ

عاشق که باشم
دوست دارم هر روز لباس تازه ای تن کنم
بوی عطرم را تا بیخ گوشها برسانم
و رژهای خوشمزه بزنم
عشق که نباشد اما
سیاه تر کردن دور چشمها را دوست تر دارم
و سر کردن روسری نارنجی
با رژ های هر روز
هر رنگ

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

خیلی مسخره و ضد حاله که برای ورود به وبلاگ خودم باید از وبلاگ جناب زرافه وارد بشم.
انقدر که دست و دلم به نوشتن نمیره.اصلاً وقتی ورود به سیستم نداشته باشی انگار رفتی یه جایی مهمونی و کلی سیخ و میخ هم زیر پاته.زود باید شرتو کم کنی بری.همین!

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

مایا

همه اش زیر سر این «مایا» ست.سالهای آزگار ست عادت کرده به وراجی. تند تند هم حرف می زند وحرفهاش در یاد نمی ماند ومگر هم چند بار من می توانم درست سر بزنگاه با قلم وکاغذ مچش را بگیرم تا نوشته باشمش؛ تخیل بالایی دارد وتوی هر سوراخی هم که می بیند سر می کشد. بین خودمان بماند هم بهتان می گویم دچار چند گانگی شخصیت هم هست.درست در لحظه ای که با کودکانه هایش به کودکی بازگشته ای با لباس سرتا پا سفیدِ بلند از مقابلت می گذرد تا گلهای گلدانش را بیاراید و عین آرامش باشد. هنوز گیج برق نگاه کودکانه و آن نگاه عمیق جا افتاده ای که دلش هوای پنجره ای می کند رو به دنیایی دور وشلوغ و آوازی از sinatra با جام و جامه ای ارغوانی . آرام آرام از همانجا که ایستاده خوش مستی می کند تا بی تابی دستها و تن برای چرخش ها و خمش ها و رقصی که در هشیاری محال باشد.آن منِ دیگرش یک عالمه چاقوی دست سازدارد و تا دلتان بخواهد لباس کار سلاخی که وقتی به تنش باشند به هیچ چیز رحم نمی کند وهر چیزی را تا بند بند آخر تکه تکه می کند. کلافم می کند کلافه از شمار تکه تکه ها .آخر سر هم این منم که باید پازل هزار تکه اش را جور کنم.اماهیچ نمی شوند آن که بودند؛نشده اند .خسته ام می کند این بودهای نبود و نبودبود .خود ِ ناکارش هم خفقان می گیرد.به نگاه حرفهاش را در دل می اندازد تا به سلاخ گری اش ادامه دهد.عادت به چشمهاش که داشته باشی می بینی اینطور از همیشه بی پناه ترند.حالش هم که خوب باشد مدام راه می رود.انگار درجایی دور وعده ی دیداری دارد و وقتی هم رسید باید تک تک قدمهای شمرده وبنفشه ها و کم و زیاد عطربهارنارنج ها را از حفظ باشد.
خلاصه اینکه همه اش زیر سر این منِ درون است.انقدر مداوم حرف می زند و چهره عوض میکند که سکوتهای من روز به روز طولانی تر شود.که از پیش دوستی هم که میایم جا پای حرفی بر گلویم مانده باشدکه نگفته ام. می دانم حرفها را این منِ لعنتی قبلا ً گفته. بهتر از من هم.من کمتر مثل او می توانم چیزی را به خوبی او تعریف کنم که دقیقاً آن چیزی شود که در ذهنم است.یا تعریفهایم از آدمها و روزگارچیز دیگری میسازندیا حسی قایم می شود یا...خلاصه هیچ چیز نمی شود آن که بود ومن هی عادت می کنم به حرفهای او وسکوت.انگار هی از منِ من می کاهد تا منِ او من تر شود وهر دو راضی باشیم از معامله.

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

بی حوصله ...حتا با ابر با سازبا ماه...

این دشمنی دیرینه هم تمامی ندارد..از غرور بی جایش متنفرم . آنطور که همه ی آسمان را اشغال می کند و به زمین و زمان جلوه می فروشد .آن طور که یک گوشه ی آسمان می نشیند و حکومت مستبدانه اش بر رنگها ،رنگ ها را بی رنگ می کند.لجم می گیرد در شعر بنشیند و مفهوم زیبایی و عدالت باشد.هر جا هم که می روم پا به پایم می آید،تابنده تر و نفس گیر تر از قبل.
ماه رااما عاشقانه دوست دارم.زیباییش را گرچه وامدار خورشید است اما اینهمه می داند چطور خودش را بیاراید تا افسونت کند.سواد زیبایی شناسی دارد نه زیباییِ بی مصرف وبیهوده.
با اینهمه چادرخاکستری برای آسمان، خاصه خورشید هم از کسالت باری همچین روزی نمی کاهد. همین طور که سلانه و هیچ موسیقی دیگری هم نکاست. روز اگر امروز نبود اما....
بگو دوستم داری...
تا زیباتر شوم
بگو دوستم داری...تا انگشتانم طلا گردند
وپیشانیم ماه.

تقویم را عوض می کنم اگر بخواهی
فصل ها را می شویم و فصل های دیگری می سازم
امپراتوری زنان بر پا می کنم
اگر بخواهی.
(نزار قبانی)

محض اطلاع

اصولاً آدمها ادعای هر چه را دارند یعنی دقیقاً آن چیز را ندارند.مثلاً بی معرفت ترین آدم دنیا دقیقاً همانی ست که ادعای معرفتش سر به فلک می گذارد.یا آن را که با ویژگی های مردانه می شناسی نامردترین مرد دنیاست.یا....
اصولاًوبه جان خودم.

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

دیر یا زود این اتفاق می افتاد . مگه نه؟ مگه نه؟ با اینهمه آسان نیست. جایی در گلو خانه می کند که برایش کوچک است .
باید بنویسم . فقط باید بنویسم تا خالی بی هیچ.اما گرسنه ام واین صدای بلند ویولنسل تمام مغزم را اشغال کرده .جوری که انگار فلج شده باشم با اینهمه انگشت هایم کار می کند،بی پرواتر و نا آرام تر از همیشه و آنکه از کار افتاده تنها قسمتی از کاسه سر است که باید بیندیشد و این کلمات را ردیف کند.اما نمی کند . نمی کند .
در جایی بودم که زمانی آب بوده. باید شبه سنگ های سفید را زمین می زدم تا به لاک پشت درون آن کمک کنم از تخم بیرون بیاید.باآن سر وتن مارمولکی شکل شان وقتی لای تخم گیر می کردند و باید بیرون می کشیدمشان...بعدتر در گوشهایم عنکبوت فرو می رفت.با دست و پاهایی بلند و خاکی رنگ.بیرون که می کشیدمشان نصف می شدند .بیدار که شدم دست هام یخ کرده بود
لیدی ال هم سر سازگاری ندارد...باورش کمی سخت است.اما می ترساندم این هم زمانی همیشه.

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

شبانه ها

دوست دارم خوابهایم با تار شدن کلمات یا صدای دلنشینی آغاز شوند که می گوید و می گوید و چه گفتن هایش هم مهم نباشد.خستگی مفرط را هم دوست دارم.جوری که راه بر هر خیالی ببندد و نگذارد عادتهای دور و دیرین و کابوسها بیدارم کنند.از صدای دلنشین اما خبری نیست و هر چه هست اتاقی تاریک است و تنهایی .تار شدن کلمات هم با همه ی تازگی شان کارساز نیست. خیالهایم را چنان می گسترانند که خوابهای آشفته می بینم.جاهایی که هراسناکند،آدمهایی که نا مهربانند ونمی شناسم.واین اتفاق آنقدر تکرار می شد که از لذت تار شدن کلمات بگذرم وخوابها را با وبلاگ این و آن بیآغازم.در این مدت کوتاه به زندگی بعضی آدمها پیوند خورده ام.بی آنکه تناقض حرفهای زیبا و نگاههاشان آزارم داده باشد .در لذت خیلی ها سهیم شده ام .عشق حسین نوروزی و بانو را حریصانه بلعیده ام ؛یا همین دوست دیرینه و جناب idiot.حتا دل نگران این و آن می شوم .فکر جان دادن به آدمی از لابلای کلمات وفهمیدنش دل مشغولی این شبهایی شد که می دانستم رویایی در انتظارم نیست.از دیشب اما با کتاب لیدی ال نفس های کاغذی و رقص کلمات را باز دوست تر دارم.می دانی،بعدتر هم که چشم باز کنی یادت به کتاب شب قبل می افتد و تا چای صبحانه دم بکشد تو کلی از داستان را دم کشیده سر کشیده ای و روزت را با موسیقی و شعر زیبا آغاز می کنی. اینها تنها بهانه هاست. می بینی!

۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه

اولین باری بود که شروع سال نو از سفره ی هفت سین خبری نبود واصلا هیچ کس نبود وجایی هم که من بودم مال من نبود ،با این همه هیچ اصراری هم برای بودن در هیچ جای دیگری هم نداشتم.خوب برای خودش مدلی بود گیریم که به ذهن دلگیر باشد یا غیر عادی .
خانه حتا اگر با سرمایش غافلگیرت کند خانه است خصوصا اگربه محض ورود چشمت به 2ماهی گلی کوچک بیفتد که به طرز عجیبی با هم هماهنگ باشند.جوری که انگار در کوچکترین حرکت هم به توافق رسیده باشند یا یکی آنقدر حسود باشد و البته سریع که هیچ حرکت دیگری را بی پاسخ نگذارد.کلی مبتلایشان بودم و مدام فکر می کردم که احیانا اگر این دو ماهی گرامی نر و ماده باشند با مراقبت های ابوی گرامی که ماهی گلی را به کوسه تبدیل می کند من بعد برای ورود به حمام باید از خانواده محترم ماهی گلی اجازه ی ورود بگیریم.
برای ماهی گلی ها آرزوی خوابی عمیق در عین خوشبختی می کنم.

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

بهاریه

بهارا زنده مانی زندگی بخش /به فروردین ما فرخندگی بخش
بهارا شاد بنشین شاد بخرام/بده کام گل و بستان زگل کام
بهارا از گل ومی آتشی ساز/پلاس درد و غم در آتش انداز
(ه.ا. سایه)

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

ضعیفه نوئل

آن که آموخت به ما رسم سخاوت پر کردن جیب خالی را نمی داند؟!

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

درخت هر چه...

امسال عجیب شکوفه های پیچیده ی در هم درخت ها در نگاهم شلوغی درهم کلافه کننده یی است.هنوز با حسرت از شیشه ی ماشین سر برمی گردانم به دنبال تک درخت های خشک باقیمانده .انگار تازه به درک جدیدی از زیبایی عریانی رسیده باشم یا در ذهنم برای هر چیز بی پیرایه هیبت دست نیافتنی حسرت واری ساخته باشم،.شاید هم دارم کوچ نامی ام را آغاز می کنم از پس این همه سال پرتاب شدن از شکوفه به شکوه.ش.ا می گفت قبل از هر چیز باید تکیف اسم ها معلوم شود. آن روز گفت اسمت هر چه باشد از خودت کوچکتر است اما یادم نمی رود همیشه به دنبال نامی بود برای صدا زدن من.چقدر دلم برای امضاهای بی دروپیکرش که حتا به کتابهایی هم که از کتابخانه می گرفتم رحم نمی کرد،تنگ شده.وشعرها ونوشته ها وحرفهاش...خیلی وقت است که حتا یک کلمه حرف حساب از زبانش نشنیده ام.فقط چرت و پرت به هم می بافد و به عمد.
اه.چرا از هر جا شروع می کنم سر از گذشته ها در می آورم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این درخت ها با من چه کرده اند.می ترسم از این قرابت جدید و این عریانی دلخواه و این عمر دور شده از بهار.می ترسم.

۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه

عاشقانه ها

گریه کنم یا نکنم..حرف بزنم یا نزنم...من از هوای عشق تو...دل بکنم یا نکنم...با این سؤال بی جواب...پناه به آینه می برم ...خیره به تصویر خودم...می پرسم از کی بگذرم...زل می زنم به تو که با همه ی صورتت آواز می خونی و من سحر می شم واشک مجالم نمی ده. این شبای تاریک با صدای تو ونور چراغ مطالعه واین پرده ی اشک همون خلوت دلخواهیه که باهیچ عوضش نمی کنم.
یه سوی این قصه تویی...یه سوی این قصه منم...بسته به هم وجودما...می پرسم از کی بگذرم...
خوب من همیشه دلم لک زده برای نگاه ونشونه ای که دو دنیا رو یکی کنه.اون روزهای اتاق بالا وقتی شید میومد و یه آهنگ ازفرهاد یا نوری یا...با هم گوش می دادیم ،من همه ش زیر چشمی نگاهش رو می پاییدم که اون جایی که من دل ضربه داشتم اون چه حسی داره ووقتی اون هم تو اون لحظه چشمهاشو تنگ می کرد دلم می خواست ببوسمش.بعدها این حس یه وسواس شد.اینکه آهنگ ها،شعرهاوفیلم های مورد علاقه م رو جلو هر کسی رو نکنم .بهم برمی خوره عاشقانه هام رو به کم فهمی و کج فهمی بسپارم
هجوم بن بست رو ببین...هم پشت سر هم روبرو....راه سفر با تو کجاست....
همه ش فکر می کردم موسیقی پاپ مال یه دوره ست ومیگذره .امادیگه می دونم جادوی تو برای من همیشگیه .می تونم خودم رو با موهای سپید هم تصور کنم که با صدای تو گریه می کنه ،می خنده،می رقصه ورو به آینه واسه خودش لبختد میزنه وبا احترام دست بر سینه ی چپ می ذاره ومست غرور می خونه اینجا قلبی هست

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

قاب خالی

سالها به عدد ساده اند.به قاب که بنشینند و خیره هم که نگاهت کنند سخت می شوند.آنکه در دل بود اینکه در قاب است نیست.این همه سال هم کم نیست برای بیگانه شدن.الان که می نویسم حریف تن به تنم دل گشاد کم فهم است.گله می کند شروع این پست را عاشقانه بنویسم ومن تن نمی دهم.حمله می برد ،خاطره می سازد،فریبم می دهد با خوش باوری های همیشه اش ،حتا کلمات را عاشقانه ردیف میکند ومن عجیب حوصله اش را ندارم.داد می زنم:« بفهم .نمی شناسمش نمی شناسمش...آنقدر که نمی توانم سیر نگاهش کنم.آنقدر که پادرمیانی تو وحرفهایت هم حالم را به هم می زند....»می ترسد ،پس می رود و می خزد همان کنج همیشه و می دانم دلش برای جولان دادن تنگ شده با اینهمه باید بفهمد، باید بفهمد.

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

باید ک...خشتک پاره کن باشی تا دیگران آدم حسابت کنن.صبوری واژه ای امروزی نیست!بفهم.

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

مِی می زنم
مِی می زنم
جام پیاپی می زنم
هی می زنم
هی می زنم
بی اختیار

کندوی کامت را بیار...

(همای)

برای مخاطب های خاص

این آخریها همیشه شعر بودی:راهمان دور و دلمان کنار....
مگه تو این دنیای بی دروپیکر چند تا دوست می شه پیدا کرد که دلتنگش شد،که نسبت بهش احساس عمیق هم دلی کرد؟خودت بگو چندتا؟ خوب این روزها همه ش طلبکاری .می دونم .اما یه چیزهایی یادت نیست. مثل اینکه همیشه دل آدم انقدرها خوش نیست که حتا تاب خوشی های بزرگ رو بیاره.اینجوریه که می بینی جای حاضر شدن سر عقد تو سر از یه جزیره درمیاره و خودش هم خوب می دونه که بقیه حرفها همه ش بهانه ست.الان خوبم.شاید به خاطر موج هاست. شاید هم به خاطر اون تکه خشکی وسط آب که پر از پرنده بود...فقط از پس دلگیری تو برنمیام.آرزوها رو که شاباش شادی هات ارسال کردم ،تا آغوش گرمت هم کمتر از 20 روز فاصله دارم .فقط ببخش.

مخاطب خاص 2 : ببین دکتر جون نصف حقت هم نیست که تو خماری گذاشتمت تا بدانی وبچشی
وبکشی اصولا خماری یعنی چی! تا دیدارمان به دوزخ نرسد فکری کن.البته فکر هم نه، خرید یک
بلیط به مقصد من کفایت می کند.باقیش با من وقول میدم مستی این بار از شراب هفت ساله باشه
.بی خماری!راستی دست مریزاد.گذشت.زود.مثل همه اتفاقهای از این دست.
از شوخی گذشته اینا که گفتم عذرخواهی هم بود.

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

خوب این جوریه دیگه:یا جلبک می زنم که چکار کنم یا نمی دونم خودم رو به چند قسمت تقسیم کنم.این میون سخته که بخشی رو هم که سهم دیگری ست با خود ببری.وسخته که دیگری بهترین دوستی ت باشه که اینهمه هم دلتنگش شده باشی .سخته

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

جای خالی

از آخرین شادی دیدار پستچی که بگذریم،
از آخرین وسوسه ی نوشتن چند سال می گذرد؟
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ
....

۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

take it easy,please

رییس مأبانه: شما الان مرخصی.
دودرانه: شرمنده م که می خوام تنهاتون بذارما ولی....یه کار مهم و بی برنامه...متوجهید که....
رفیق مأبانه:عزیزم می شه چند ساعتی منو تنها بذاری؟
ملتمسانه:این صدای مداوم کار کردنت دیوونه م کرده.توخنگ می شی ،منم ازینی که هستم روان پریش تر.رحم نمی کنی؟
حرف آخر:تو که کپه ات رو نمی ذاری پس باز من باید ...
کسی می دونه آدم چطور می تونه برای لحظاتی در بیداری مخش رو تعطیل کنه. جوری که هی
فلسفه نبافه و دهن آدمو سرویس نکنه؟
می رم کپه ام را بگذارم ....

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

من تمامی جهانم
در من هزاران تن مرده اند
بعضی را خودم در بهترین جای جهانم جای داده ام
بعضی خودشان را زنده به گور کرده اند
وبعضی مرده اند بی آنکه من بدانم و بوی تعفنشان جهانم را آزرده است
من تمامی جهانم
وبا اینهمه کاش برای مردگانم جهانی دیگر داشتم
روزهایی هست که صداهاشان پیوند می خورد
که در ازدحام زنده گان گم می شوند
ومن که تمامی جهانم
گیج می شوم

من تمامی جهانم
جهانی خسته اما
که به بوی گل عاشق بود
وخاطره ی دور ونزدیک شامه اش به سالها
تجزیه شد

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

از لج من با من

این کرک های قرمز لای دستبند من چکار می کنه؟ من...
چه ساده می شه لج کرد و پا کوبید به خط های قرمز و تخته گاز رفت
چه سخت می شه باور کرد!

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

خیال ها کم نیست.از خود می انگیزی و حجاب خود می سازی وبنا بر آن خیال تفریع
می کنی خیال دیگر.همچنین و همه هیچ نی.
چه باشد ؟نه از اندرونت آوازی آمد به معنی این ،نه از برونت!
(گزیده مقالات شمس)

۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

-می دونی به چی فکر می کنم؟
-چی؟
-چرا خاطراتم رو هر چه عقب می برم تو زندگی روشنفکرهامون رد کتاب و موسیقی و
وشیدایی و شعر و عاشقی روفقط تو لحظات سرخوردگی یا دل شکستگی می بینم؟چی تو این
النکاح سنتی هست که می شه سنگ واسه عمر عاشقونه های تو شیشه؟
_می دونی از چی می ترسم؟
-از چی؟
-از تو که زندگی رو با شعر و کتاب عوضی نگیری...

وصدای فرو افتادن کسی در دل که بعد ها عادی شد انگار که گفته باشی این هم از این!
با اینهمه نمی دونم چرا هنوز گاهی برای عاشقانه های آدمی سرانجامی خوش می سازم
وتکلیف این دل رو با همه ی رد های به جا مونده از اینهمه زندگی معلوم نمی کنم.
-می دونی تازگیها به چی فکر می کنم؟
-به چی؟
-به اینکه با همه ی ادعاهامون گند زدیم .شاید یه آدم معمولی معمولی معمولی...
دیگه نمی فهمم چی میگم.از هراس یه آدم معمولی که از یه شاعر و نویسنده و آهنگساز
اگر نه عاشق تر اما مهربان تر می شه!

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

پرواز اعتماد را با یکدیگر...

۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

نامه ای به بهشت.می گفتند آنجایی

این از خوبی آشنایی های جدید به شمار میره که لابلای حرفهای ساده و معمولیت گوشه ها و زاویه
های ساییده شده ی زندگیت رو بازمیشناسی .امشب از لابلای همین حرفها ترو بدست آوردم که
تا22سال پیش رأس مثلث زندگی منو تشکیل می دادی.با مهربانی هات که همیشه محبت های
مادرانه را درچشمم ناچیز میکرد،با قصه هایی که هنوزبه قصه ی ما به سر رسید نرسیده تنها
یک جواب داشت:یه قصه ی دیگه.تروخدا.فقط یکی ومجادله ی ماتا قصه ی بعدی که باز
عزیز ترت می کرد .انقدر عزیز که از کودکی هام به یاد بیارم تا وقتی که بودی هیچ وقت از
آمدن دایی ها به خانه مان خوشحال نشده ام.از وقتی صدای سلام و علیکشان در راهرو می پیچید
من فقط به جای امنی برای پنهان کردن قرصهای تو فکر می کردم.تا اول به خواهش بعد با دعوای
مادرانه از مخفی گاه بیرون بیاورمشان و آنشب را با بزرگترین غصه ی دل که نداشتن چند
روزه ی تو بود، سر کنم.
امشب امادست کم 22سال از نداشتنت می گذرد ومن سالهاست سالهاست که به دیدارت نیامده ام.
شاید چون هیچ وقت خوابیدنت را در زیر سنگ باور نکردم. ماه ها از سفردروغینی که رفته بودی
می گذشت که تکه سنگی را به من نشان دادند و گفتند این جای تو است
ومن با همه ی کودکی شرم داشتم اشکهایم را رها کنم و حتا داد بکشم که به من دروغ گفتیدو فقط
سکوت کردم. هنوز سختی بغض گره خورده آن روزآزارم میدهد.امشب حتا حسرت بو کشیدن
ازآخرین جای رختخواب پهن شده ات دردلم بیداد می کند.

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

چقدر چشم به راه فردا بوده ام
نه،نمی خواهم بمیرم و فردا نیامده باشد
من فقط فرصتی کوچک می خواهم
برای پیدایش اتفاقی بزرگ
من فقط سهم سیبم را می خواهم
ودیدار با کلمات بی مرز
من فقط سهم سیبم را می خواهم
وفرصت زیبای بوسیدن رخسار انسانی
که سیم خاردار را نمی شناسد

همان فرصت زیبا
وهمین رخسار انسان نیامده را می گویم
بانو

(محمد رضا عبدالملکیان)

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

....اگر بیای همونجوری که بودی

کم میارن حسودا از حسودی....

۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه

پاره های دل

نه به خاطر جنگل هانه به خاطر دریا / به خاطر یک برگ / به خاطر یک قطره / روشن تر از
چشم های تو /نه به خاطر دیوارها -به خاطر یک چپر/نه به خاطر همه انسان ها-به خاطر نوزاد
دشمنش شاید / نه به خاطر دنیا- به خاطر خانه ی تو/به خاطر یقین کوچک ات / که انسان دنیایی
ست/به خاطر آرزوی یک لحظه ی من که پیش تو باشم / به خاطر دست های کوچک ات در دست
های بزرگ من..../ به خاطر پرستویی در باد هنگامی که تو هلهله می کنی / به خاطر شبنمی بر
برگ هنگامی که تو خفته ای / به خاطر یک لبخند /هنگامی که مرا در کنار خود ببینی به خاطر
یک سرود/به خاطر یک قصه در سردترین شب ها تاریک ترین شبها/
به خاطر عروسک های تو نه به خاطر انسان های بزرگ /
به خاطر سنگ فرشی که مرا به تو می رساند،نه به خاطر شاه راه های دور دست/
به خاطر ناودان،هنگامی که می بارد / به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک /
به خاطر جار سپید ابر در آسمان بزرگ آرام/ به خاطر تو...

اولین بار که این شعر رومی خوندم هیچ فکر نمی کردم ارجاع ضمیرها از متکلم وحده برسه به
سوم شخص ؛بسکه عاشقونه های این شعر اوج می گیره و به دنبال خودش می کشوندت
هنوز بعد از اینهمه تکرار نمی تونم مثل شعرهای هزاربار خونده شده عادی بخونمش
یه حس عمیقی وصلم میکنه به همون لحظه ی زایش شعروبهم میگه شاملو این شعر رو
بی وقفه ی نفس تازه کردنی سروده
بی تابی کلمه ها برای شعر شدن همین طوفانیه که رود هم که باشم به طغیانم درمیاره।
میبینی بعد از اینهمه تکرارانقدر نمی دونستم اوج و فرودهای دل رو چه کنم که به فونت ها و
رنگ ها متوسل شدم،با همه ی نفرتی که ازین رنگ به رنگ شدن ها دارم.

با همین اتفاق ساده...

شدیدا هیجان زده م،بالاخره تصمیم گرفتم کچل کنم و کچل کردم ؛از بس وقتی میگفتم قیافه همه تو
هم می رفت ترس برم داشته بود گودزیلایی،گیدورایی چیزی بشم ...
الان بیش از هر چیز کیفورجسارتی هستم که لابلای اینهمه حس کور وکر گم شده بود،شاد باش
پیدا شدنش دو شاخه گل رز سپید،وکلی از موجودیهای سوپرمارکتهای سر راه رو براش جایزه
گرفتم...خوب دیگه بعد از اینهمه روزکسلی خوبم؛با همین اتفاق ساده ،با همین گلهایی که مدام
صدام می زنن تا نتونم به هیچ کس و هیچ چیز دیگه نگاه کنم .
دیگه اینکه چقدر دلم تنگ شده بود برای دل دل کردن های توی گل فروشی....آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ

...

برفی سنگین نشست
درختی زیبا شد
درختی شکست

(از پیامها...)

۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه

آقا اینا برگه؟!

کافیه درگیر موسیقی باشم و تو آسمون پیدات کنم تا خستگی دو شیفت کاراز تنم جا بمونه تو
اون شهر لعنتی وحتایک لحظه هم چشم برهم نذارم.
امشب دوباره کاوه یغمایی می خوند:یادته بهم میگفتی دیگه تنهات نمی ذارم...که پیدا شدی
همه ش فکر میکردم کدوم خر بیشعوری اسمتو گذاشته جبار وقتی اینهمه تو چشهمای من
مهربونی که فقط میخ شدم تو جاده و بعد صدای خودموشنیدم که به شاگرد راننده میگه
اینا برگه!؟!(علامتش رو نه خودم فهمیدم نه شاگرد راننده)
خوب دیگه ..باوراونچه می دیدم و بستن نیش باز شده م هیچ کار آسونی نبود
।از هجوم برگها چیزی شنیدی وقتی از یک سمت دشت پرواز میکنن به سمت دیگه ؟اونهم
وقتی تو توجاده ای هستی که درست از وسط اون دشت میگذره و درحال معاشقه با جبار که
تا اون لحظه به نظرت گم و پیدا شدنش لابلای کوهها زیباترین اتفاق میومد...
فقط دلم میخواد هزار بار بنویسم:پادشاه فصل ها پاییز।پاییز.پاییز.
باز هم پاییز،تو که هجوم برگها رو ندیدی چه می فهمی؟

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

هنوز سر می زنم به وبلاگ شعر بانو که آخرین نوشته ش مربوط به 2005میشه .چراشو خودمم نمی دونم .اما حس غریبی به این صفحه دارم.هر بار با خودم فکر میکنم فکرشو کن به روز شده باشه।ضربه ی دکمه ی enter رو تندتر از همیشه وارد می کنم و چشم می دوزم به عریان تر از آب همیشه.چرا؟

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

دریایی...


لرزه های دل رو وقتی احساس کردم که صدای خنده هایت حجم دار شد.حجمی مثل حجم هوا که تسخیر می کردوسنگین بر سینه می نشست تا بی حضوراحساسش کنی.
نگران اما وقتی شدم که خیال ها جان گرفت.خیال من با کتابی در دست وتو سرگرم هر کاری بازمزمه ی شعر یا آوازی که متعلق به دنیای تو بود بر لب که نوشته ها را بی معنا میکرد تافقط چشم اندازخیالی باشند به دنیای تو نزدیک تر.بی کلمه ای که آرامش چنین لحظه ای را ازمابگیرد...یا خیال جاهایی که می شد قایم شد یا.....
دل خستگی ها اما از وقتی هجوم آورد که تو از جای خود رانده می شدی و جایت خالی می ماند.از راز دیر دانسته ای که اعتبار معشوق را به عاشق می داد.ازدریایی که کرانه هایش را درساحلی بازمی شناخت که جای آرمیدن نبود.

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

دیروز کلی نظرات کارشناسانه من باب اهمیت کشف زوایای پیدا و پنهان در نجات از تکرارهای
دارکوبی زندگی زناشویی برای mr p از خودم ساطع کردم.
به امروز چه کوفت و زهر ماری بخوریم که فکر کردم عشق جادوگری موقع غذا پختن از دل و
روده م داشت بالا میزد .وفکرکردم کی گفته من حق دارم اینهمه چرت و پرت به هم ببافم .
مثلا قراره هر روز من چه ورد مزخرف جدیدی بخونم که از هر روز پختن و شستن لذت ببرم
که اون بیچاره فلک زده هم بخونه و از زندگی دارکوبیش لذت ببره.
مامان جان همچنان در راستای سفر چند روزه ش که بیش از 3هفته طول کشیده هر روزقراره
فردا بیاد.

چه دانستم که این دریای بی پایان ....

من چه می دونستم گوش دنیا در حد ناشنوایی سنگینه که اینهمه سال رو به گفتن برای دو گوش کر
نگذرونم . که یه روزی مثل امروز بفهمم دیگه نمی شه کاری کرد وقتی طنین صدای خودم همیشه
هست و گوش اعجازهم نمی شنوه...
من چه می دونستم زیر آرامش دروغی حرکت یکنواخت زمین شتابی سر سام آور نهفته ست که
روز تولد یک آن چهره ی خاک رو به یادت میاره و اشک.. .
من چه می دونستم یک روز صبح که چشم باز میکنی و سرگرم شانه زدن موهایی یکدفعه یک تار
سپید لای موها پیدا می کنی وهراس از خواب هم به هراسهات افزوده می شه...
من چه می دونستم قراره دنیاوخالقش محل سگ هم به حرفهای من نذارن مگرنه ...

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب
واندر آب بیند سنگ....

هر چه می بافم تکرار همین طرح است .از هر جا که شروع میکنم به پایانی می رسم
که نمی خواهم.به شکافتن سقف فلک هم که فکر می کنم وطرح نواین دل بی حوصله
یاری نمی کند.با اینهمه می دانم باید کاری بکنم.از کجا یا چطور اما هنوز نمی دانم!
صدایی هست که آزارم می دهد.کفری ام میکند که تن ندهم اما نه بال پریدنی بر شانه
های من می روید نه در این دل وامانده شعله های آتشی زبانه می کشد.
صدایی هست که می خواند:در برزخ احتضار رها می کنمت تا بکشی
ننگ حیات ات را/تلخ تر از زخم خنجر/بچشی/قطره به قطره/چکه به چکه......
من نمی خواهم حریفی بی بها باشم ،به هر آنچه لحظه ای از برزخ رهایم کند حمله
می برم و عمر این رهایی ها روز به روز کوتاه تر می شود
شرابی تلخ،شرابی تلخ ...
یه مردی بود حسین قلی،چشاش سیا لپاش گلی....باتو من می رقصم،رقص رقص در
رویا/هر چی که تو دوست داری رقص رقص تا فردا......برحریر گیسوانت دل زمانی
خانه می کرد.........پاییز.پاییز...بخواب آرام دل دیوانه.... میام از شهر عشق و
کوله بار من غزل...شب های شعر...دیر آمدی ...ری را .....ری را....
آخ اگه بارون بزنه...آخ اگه ....حالا که همه ش دروغ میگی....نام تو روی لبام گل
میکاره.. .....گر در کویش برسی برسان این پیام مرا....عاشقم کردی جانا دلم را...
نامت را به من بگو دستت را به من بده....
شرابی تلخ شرابی تلخ
همه با عمری کوتاه ...کوتاه.

چون سبوی تشنه
کاندر خواب بیند آب
واندر آب...

۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

مسخ

7ایده فیلم کوتاهت حکایت انقباض وانبساط سریع سنگی شد که از ترک های به جان نشسته
حیرت کرده مدام می پرسید:دل آدمی ترک برمی دارد یا سنگ؟
.از تکه سنگی که منم بعدها می نویسم .