۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

من هنوزهم برایم سؤال است که بیدی که در خواب زمستانی است و دستمالهای رنگی به شاخه هایش گره زده اند ،آیا سنگینی آن پارچه هایی را که بهش گره زده اند حس می کند؟

(هزار و یک سال/مندنی پور)
هی چاقوی کند کهنسال
زیر باران اینهمه پر
رد گلوی چند پرنده را پنهان خواهی کرد
تو که تا ابد نمی توانی تمام کبوتران
این ناحیه را
دست آموز دانه و دلهره کنی
به آشپزخانه ات برگرد
هنوز هم چیزهای بسیاری هست که به تساوی
تقسیم نکرده اند
(از دفتر شهلا)

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

عشق و بو،بی عشقی و رنگ

عاشق که باشم
دوست دارم هر روز لباس تازه ای تن کنم
بوی عطرم را تا بیخ گوشها برسانم
و رژهای خوشمزه بزنم
عشق که نباشد اما
سیاه تر کردن دور چشمها را دوست تر دارم
و سر کردن روسری نارنجی
با رژ های هر روز
هر رنگ

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

خیلی مسخره و ضد حاله که برای ورود به وبلاگ خودم باید از وبلاگ جناب زرافه وارد بشم.
انقدر که دست و دلم به نوشتن نمیره.اصلاً وقتی ورود به سیستم نداشته باشی انگار رفتی یه جایی مهمونی و کلی سیخ و میخ هم زیر پاته.زود باید شرتو کم کنی بری.همین!

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

مایا

همه اش زیر سر این «مایا» ست.سالهای آزگار ست عادت کرده به وراجی. تند تند هم حرف می زند وحرفهاش در یاد نمی ماند ومگر هم چند بار من می توانم درست سر بزنگاه با قلم وکاغذ مچش را بگیرم تا نوشته باشمش؛ تخیل بالایی دارد وتوی هر سوراخی هم که می بیند سر می کشد. بین خودمان بماند هم بهتان می گویم دچار چند گانگی شخصیت هم هست.درست در لحظه ای که با کودکانه هایش به کودکی بازگشته ای با لباس سرتا پا سفیدِ بلند از مقابلت می گذرد تا گلهای گلدانش را بیاراید و عین آرامش باشد. هنوز گیج برق نگاه کودکانه و آن نگاه عمیق جا افتاده ای که دلش هوای پنجره ای می کند رو به دنیایی دور وشلوغ و آوازی از sinatra با جام و جامه ای ارغوانی . آرام آرام از همانجا که ایستاده خوش مستی می کند تا بی تابی دستها و تن برای چرخش ها و خمش ها و رقصی که در هشیاری محال باشد.آن منِ دیگرش یک عالمه چاقوی دست سازدارد و تا دلتان بخواهد لباس کار سلاخی که وقتی به تنش باشند به هیچ چیز رحم نمی کند وهر چیزی را تا بند بند آخر تکه تکه می کند. کلافم می کند کلافه از شمار تکه تکه ها .آخر سر هم این منم که باید پازل هزار تکه اش را جور کنم.اماهیچ نمی شوند آن که بودند؛نشده اند .خسته ام می کند این بودهای نبود و نبودبود .خود ِ ناکارش هم خفقان می گیرد.به نگاه حرفهاش را در دل می اندازد تا به سلاخ گری اش ادامه دهد.عادت به چشمهاش که داشته باشی می بینی اینطور از همیشه بی پناه ترند.حالش هم که خوب باشد مدام راه می رود.انگار درجایی دور وعده ی دیداری دارد و وقتی هم رسید باید تک تک قدمهای شمرده وبنفشه ها و کم و زیاد عطربهارنارنج ها را از حفظ باشد.
خلاصه اینکه همه اش زیر سر این منِ درون است.انقدر مداوم حرف می زند و چهره عوض میکند که سکوتهای من روز به روز طولانی تر شود.که از پیش دوستی هم که میایم جا پای حرفی بر گلویم مانده باشدکه نگفته ام. می دانم حرفها را این منِ لعنتی قبلا ً گفته. بهتر از من هم.من کمتر مثل او می توانم چیزی را به خوبی او تعریف کنم که دقیقاً آن چیزی شود که در ذهنم است.یا تعریفهایم از آدمها و روزگارچیز دیگری میسازندیا حسی قایم می شود یا...خلاصه هیچ چیز نمی شود آن که بود ومن هی عادت می کنم به حرفهای او وسکوت.انگار هی از منِ من می کاهد تا منِ او من تر شود وهر دو راضی باشیم از معامله.

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

بی حوصله ...حتا با ابر با سازبا ماه...

این دشمنی دیرینه هم تمامی ندارد..از غرور بی جایش متنفرم . آنطور که همه ی آسمان را اشغال می کند و به زمین و زمان جلوه می فروشد .آن طور که یک گوشه ی آسمان می نشیند و حکومت مستبدانه اش بر رنگها ،رنگ ها را بی رنگ می کند.لجم می گیرد در شعر بنشیند و مفهوم زیبایی و عدالت باشد.هر جا هم که می روم پا به پایم می آید،تابنده تر و نفس گیر تر از قبل.
ماه رااما عاشقانه دوست دارم.زیباییش را گرچه وامدار خورشید است اما اینهمه می داند چطور خودش را بیاراید تا افسونت کند.سواد زیبایی شناسی دارد نه زیباییِ بی مصرف وبیهوده.
با اینهمه چادرخاکستری برای آسمان، خاصه خورشید هم از کسالت باری همچین روزی نمی کاهد. همین طور که سلانه و هیچ موسیقی دیگری هم نکاست. روز اگر امروز نبود اما....
بگو دوستم داری...
تا زیباتر شوم
بگو دوستم داری...تا انگشتانم طلا گردند
وپیشانیم ماه.

تقویم را عوض می کنم اگر بخواهی
فصل ها را می شویم و فصل های دیگری می سازم
امپراتوری زنان بر پا می کنم
اگر بخواهی.
(نزار قبانی)

محض اطلاع

اصولاً آدمها ادعای هر چه را دارند یعنی دقیقاً آن چیز را ندارند.مثلاً بی معرفت ترین آدم دنیا دقیقاً همانی ست که ادعای معرفتش سر به فلک می گذارد.یا آن را که با ویژگی های مردانه می شناسی نامردترین مرد دنیاست.یا....
اصولاًوبه جان خودم.

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

دیر یا زود این اتفاق می افتاد . مگه نه؟ مگه نه؟ با اینهمه آسان نیست. جایی در گلو خانه می کند که برایش کوچک است .
باید بنویسم . فقط باید بنویسم تا خالی بی هیچ.اما گرسنه ام واین صدای بلند ویولنسل تمام مغزم را اشغال کرده .جوری که انگار فلج شده باشم با اینهمه انگشت هایم کار می کند،بی پرواتر و نا آرام تر از همیشه و آنکه از کار افتاده تنها قسمتی از کاسه سر است که باید بیندیشد و این کلمات را ردیف کند.اما نمی کند . نمی کند .
در جایی بودم که زمانی آب بوده. باید شبه سنگ های سفید را زمین می زدم تا به لاک پشت درون آن کمک کنم از تخم بیرون بیاید.باآن سر وتن مارمولکی شکل شان وقتی لای تخم گیر می کردند و باید بیرون می کشیدمشان...بعدتر در گوشهایم عنکبوت فرو می رفت.با دست و پاهایی بلند و خاکی رنگ.بیرون که می کشیدمشان نصف می شدند .بیدار که شدم دست هام یخ کرده بود
لیدی ال هم سر سازگاری ندارد...باورش کمی سخت است.اما می ترساندم این هم زمانی همیشه.

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

شبانه ها

دوست دارم خوابهایم با تار شدن کلمات یا صدای دلنشینی آغاز شوند که می گوید و می گوید و چه گفتن هایش هم مهم نباشد.خستگی مفرط را هم دوست دارم.جوری که راه بر هر خیالی ببندد و نگذارد عادتهای دور و دیرین و کابوسها بیدارم کنند.از صدای دلنشین اما خبری نیست و هر چه هست اتاقی تاریک است و تنهایی .تار شدن کلمات هم با همه ی تازگی شان کارساز نیست. خیالهایم را چنان می گسترانند که خوابهای آشفته می بینم.جاهایی که هراسناکند،آدمهایی که نا مهربانند ونمی شناسم.واین اتفاق آنقدر تکرار می شد که از لذت تار شدن کلمات بگذرم وخوابها را با وبلاگ این و آن بیآغازم.در این مدت کوتاه به زندگی بعضی آدمها پیوند خورده ام.بی آنکه تناقض حرفهای زیبا و نگاههاشان آزارم داده باشد .در لذت خیلی ها سهیم شده ام .عشق حسین نوروزی و بانو را حریصانه بلعیده ام ؛یا همین دوست دیرینه و جناب idiot.حتا دل نگران این و آن می شوم .فکر جان دادن به آدمی از لابلای کلمات وفهمیدنش دل مشغولی این شبهایی شد که می دانستم رویایی در انتظارم نیست.از دیشب اما با کتاب لیدی ال نفس های کاغذی و رقص کلمات را باز دوست تر دارم.می دانی،بعدتر هم که چشم باز کنی یادت به کتاب شب قبل می افتد و تا چای صبحانه دم بکشد تو کلی از داستان را دم کشیده سر کشیده ای و روزت را با موسیقی و شعر زیبا آغاز می کنی. اینها تنها بهانه هاست. می بینی!

۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه

اولین باری بود که شروع سال نو از سفره ی هفت سین خبری نبود واصلا هیچ کس نبود وجایی هم که من بودم مال من نبود ،با این همه هیچ اصراری هم برای بودن در هیچ جای دیگری هم نداشتم.خوب برای خودش مدلی بود گیریم که به ذهن دلگیر باشد یا غیر عادی .
خانه حتا اگر با سرمایش غافلگیرت کند خانه است خصوصا اگربه محض ورود چشمت به 2ماهی گلی کوچک بیفتد که به طرز عجیبی با هم هماهنگ باشند.جوری که انگار در کوچکترین حرکت هم به توافق رسیده باشند یا یکی آنقدر حسود باشد و البته سریع که هیچ حرکت دیگری را بی پاسخ نگذارد.کلی مبتلایشان بودم و مدام فکر می کردم که احیانا اگر این دو ماهی گرامی نر و ماده باشند با مراقبت های ابوی گرامی که ماهی گلی را به کوسه تبدیل می کند من بعد برای ورود به حمام باید از خانواده محترم ماهی گلی اجازه ی ورود بگیریم.
برای ماهی گلی ها آرزوی خوابی عمیق در عین خوشبختی می کنم.