۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

این روزها

این روزهاحتا حافظه ام هم عجیب شده.شعرهایی را از گورستان یاد جان میدهد و ترانه هایی برلب جاری می کند که انگار این روزگار را بارها با این شعرها زیسته .این روزها حافظه ی شخصی و تاریخی مان نقب هایی می زند که حتا خودی ها شان شرمسار سکوت سی ساله باشند.این روزهاملت دموکرات ما باتوم نوش جان می کنند.از پیام و اینترنت محرومند و در عوض مدام برایشان برنامه ی توجیهی از مفهوم دموکراسی و آزادی پخش می کنند تا مردم بدانند که چقدر روزگارشان بهاری است.والبته این ها در حالی ست که دولت گرامی فقط کمی در محاسبه ی ظرفیت انسانی در تحمل خفت وننگ اشتباه کرده است.شاید هم تعریف جدیدی از انسان و ظرفیت هایش ارایه داده اند و ما نخوانده ایم تا تطبیق پیدا کنیم.شاید هم نمی دانند آخر بعضی مردم تلویزیون نگاه نمی کنند و از محل های خاص ارشاد نمی شوند تا اخبار روزرا آن طور که باید بشنوند ،بشنوند وکلا کمی از آنها عقبند....این روزها همه کس اگر کس باشد جور دیگری ست...

۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

امروز ما شکسته/ما خسته /ای شما به جای ما پیروز /این شکست و پیروزی به کامتان خوش باد

ای خداوندان ظلمت شاد!
از بهشت گندتان،ما را
جاودانه بی نصیبی باد!
(ا.بامداد)
دلم گرفته .تاب آوردن اینهمه بی پناهی و سرخوردگی را این دل وامانده برنمی تابد.سخت است فرو ریختن هیکل عشق!.ایران من!سرای امید دیگر نیست.هیکل تنومندش را امروز در برابر چشمهای ناباور من در هم شکستند!جای خنجرهاشان در دل ماند و شب خونین سحر نکرد که نکرد.ایران من مهد کسانی است که استفراغشان را جای قی کردن می بلعند و سرخوش از سیری شکم خواب جشن می بینند .ایران من شاید سرزمین من نیست.وکیست که نداند انسان بی سرزمین یعنی هیچ.«ما هیج،ما نگاه» مان کرده اند و به تاراج می برند خاکی را که گل هایش را ما آب داده ایم.رود هایش را ما با آرزوهامان روان کرده ایم. کو ه هایش را ما با بار گران بر دوشمان به صبوری خوانده ایم.به تاراجش می برند ....

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

فرش اگر فرش باشد...

من عاشق فرش دستبافم.حتا در خوابهام هم هست.اما این روزهاجور دیگری در ذهنم رژه رفته. با این بیرق که زیادی رد پاهای به جامانده باارزشترش می کند.به اینکه ایراد از منی ست که لابد فرش ماشینی ام.ولابد می ترسم از جلا بیفتم که ردپاها را هراسناک پاک میکنم.به اینکه مثل دیگران ترجیح میدهم روزگار پرطمطراق جلوه گری را درچشمهای خریداری ببینم تا تاروپودی به هم تنیده باشم که هیچ از جلا نیاندازدش.نه قدمهای کسی که صاحبخانه ست نه قدمهای بیگانه ای که فرق نمی داند...