۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

زبان نفهمِ الکی

نمی فهمد.هزار ویک دلیل دیگر هم که برایش بیاورم باز نمی فهمد وهی هم خودش را به فهمیدن می زند. تازه اگر خودش کنار می آمد که به هیچ دلیلی نیازی نبود. کنار نمی آید تا حالیت کند یک جای کار لنگ است. لنگی ها را که مثلا به خیال خودت کشف کردی تازه پا می کوبد به زمین که من دلم ؛حساب دودوتا که سرم نمی شود و همین طور هر روز هی تلخ می شود ،بغض می کند و بازبلدنیست با خودش کنار بیاید.

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

بی نجوای انگشتانت
فقط.
وجهان از هر سلامی خالیست.
بی هیچ حرف پس و پیش این بشردر تمام طول امشب همه ی رمقی را که یک انسان 47کیلویی می تواند داشته باشد از من گرفت.

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه


گلبرگ به خاک افتاده

برجست و به شاخه ی گل نشست

ها، این پروانه بود.

(یاسو.همچون کوچه یی بی انتها.بامداد)
فکرشو کن!خنده ت می گیره.

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

برای کلمه که می تواند تداعی کند

_آفتابه .

_آفتابه؟؟؟؟؟

_آفتاب ، sun

sunrise.sunsetانگارهمه ی گم کرده هایی که می جورم یکباره جمع می شود در همین ضرباهنگ صدایی که مثل همین جوهری که سالها در زیر پوست مانده که بماند برای همیشه ،و برای همیشه می خواهد بماند.ساعتهاست می خواند .مثل آن روزها ساعت هاست که می خواند.

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

خدایی کردن انگشتها بر قلمرو کوچک شده ی زندگی

باید یک کره جفرافیایی بخرم. از همان هایی که به فاصله نوشیدن چای و شنیدن صدای کش دار ویولنسل می شود انگشت ها را دورش چرخاند،چشم بست ،چای نوشید وبا تکانه ی آخر وادارش کرد تا هر کی که می خواهی بچرخد و هر کی که می خواهی در هر جا که می خواهی متوقف شود.اگر این آفتاب لعنتی تابستان دست ازتابیدن بر زندگی من برمی داشت اولین کارِ روزِ در راه این بود!

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

بی نام .رنگ خود زندگی

چیزی از ما کم شده است.تمام دیشبی که بیخواب غلتاغلت می زدم و فکر می کردم به این سالهایی که آمده و نمی خواهم،به دنبال آخرین شادی هیجان واری در دنیای آدمها می گشتم که یادم نمی آمد.زندگی ام با آدمها آنقدر کند و یکنواخت گذشته که روی تمام سالهای پر خاطره هم کشیده شده..دلم برای شادی هایی تنگ است که دوست می دارم.لذت پشت در بودن یک دوست در روز تولد بی هیچ دعوتی ،نه این لوس بازی های انزجارآمیز این سالها.لذت دیدن یک فیلم در همین سینماهای مسخره مان که فقط صدای چیپس می دهند با تو.لذت دعواهای احساسی مان بر سر آدمها.همان جنگ و آشتی سالهای پر جانبداری ،همان بغض های من برای تو.همان دل واپسی تو برای من.همان دل ضربه هامان برای هم.همان شور کشف یک نگاه تازه ی عاشقانه بر پوست زندگی.همان خنده ها..همان گریه ها. زندگیمان خالی شده وشاید من خالی تر از بقیه دوستانم.خیلی وقت هاست که حوصله ندارم بدانم شوهرهاشان چه غذایی دوست دارند ، بچه شان امروزکجایش را به زمین زده و کجایش را از زمین جدا کرده و....با اینهمه حتا برای همین حرفها هم کمشان دارم.دلم برای یک شب شعر با همان شور آستان شور لک زده ،شعرهای چای سیگار صندلی را دوست ندارم.از حرفهای این روزهام بدم می آید.خلاصه شده ایم در خرید یک جامه ی نو و لذت هامان با جنس تنمان جور شده و ظاهراً روزگار همه مان بد نیست.با اینهمه چیزی از ما کم شده که قصد پر شدن ندارد.
hc

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

...

مهربان بودی با سکوت آرام همیشه؛ ورور های همیشه م چشمهات را می خنداند و دلم عجیب می خواست سنگینی سرم را بر پاهات بگذارم ،هیچ نگویم . تا از یاد بردن دریا بافی خواب یا باور نامهربانی روز نقش های مکعب مستطیل بر تن پیاززدم با آوازی دور از درحریر گیسوانت...