۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

نگفتندش چو بیرون میکشاند از زادگاهش سر/که آنجاآتش و دود است...


حکایتش حکایت اولین هاست.مثل اولین عشق،مثل اولین کشف لبخند کودکی شاید ،مثل معلم کلاس اول...حکایت اخوان هم اولین بود برای من.برای همین هرساله همچین روزی بی آنکه حتا یادم مانده باشد چند سال است که نیست تلخ می شوم .حتا اگر همین فرداش عازم سفری باشم رو به آغوش دریا و ابرها وآنهمه سبزی بی امان که خاطر را آرام میکند.حتا اگر هنوز همه ی وسایلم کف اتاق ولو باشد نمی شود یادش را فقط در خیال زنده کرد. نمی شود در ادامه ی روزی که ازصبح مدام با صدای پرصلابت دروغین پر دردش زنده شده و خوانده از او ننوشت.از او که گویی بار همه ی ناکامی ها وحسرت های بشری بر دوشش بود ،حتا حسرت امید؛ نمی شود ننوشت.

هزار کار دارم و نمی توانم تکه ای از شعرهایش را برای یادبودش انتخاب کنم .هر کدام را شروع به تایپ میکنم دیگری فریبنده تر و پر شکوه تر قد علم می کند و صف خاطره ردیف می کند تا جای نوشته های قبلی بنشیند............

آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
روشن ترین همنشین شب غربت تو
ای همنشین قدیم شب غربت من................آآآآآآه ه ه ه ه...

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

time can do so much ؟؟؟؟؟؟؟

هیچ وقت در هیچ بازیی جز همان بازی های پر لجالت دوران کودکی که باخت یک دست شلم وحکمش نهایت غصه مان می شد تاامروز، دلم نخواسته دست حریفی را بخوانم .امروز اما نه با چشم نه با حساب تک تک برگهای رفته و مانده نه یکدلی با ژوکر بازی هیچ از دست حریف نمی دانم. می ترسم زمان برگ برنده ی من نباشد. همان طورکه برگ برنده ی این عمردرعبور هم نخواهد بود.

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

time can do so much

قرار نیست کم بیارم. قرارم با زندگی این نبود و نیست. هیچ که نباشد زمان هست ، خنکی مو جها هم هست.هیچ که نباشد پاییز دیگری در راه است.دیروز همین چنار های سربه فلک کشیده ی خیابان ارم مژده اش می داد.و این صدا که این روزها بال پروازم می شود تا درهمی و ازدحام همه ی هیاهو ها را جا بگذارم و چشم در چشم آسمان باشم...

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

دلم آغوش بی دغدغه می خواد....

فرقی ندارد که چشم اندازآرزوهات بال در بال رقص پروانه و دست در دست رقص سایه روشن روی دیوار و چشم در چشم عریانی روح باشد یانباشد، زندگی می رود که دم به دمش جا ماندن تکه ای از دل باشد تا روزی مثل امروز دل و روده ات بالا بیاید از خلاءی که راه بر نفست بسته.

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

بایدِ سخت!

دارم یاد می گیرم از طول دیوارها بکاهم . دیوارهایی که پیش ازین با همه ی سردی در پسشان تنها نمی ماندم . که هر چه هم قد می کشیدند بلد بودم قاب پنجره ای از دلشان بیرون بکشم که رد ساده ی افق را پیدا کنم و از بی قیدی آنهمه منحنی و نظم بی روح آنهمه هندسه نجات پیدا کنم . دیوارهایی که پیش ازین حریم امن من بودند برای بودنِ دیگری و حالا مدتهاست بیشتر قد می کشند بی پنجره ای که مرا رهاکند وبی آنکه دیگری را پناه آرامشی داده باشند.
می فهمم که باید توان نه گفتن پیدا کنم ، توان خودبیشترخواهی و کمتر دیگر خواهی .چیزی که همیشه کمش داشته ام . امروز برای اولین بار بی اینکه سنگینی محبت های همیشه اش وادارم کند ساده از تاب هایی که تازگی ها نمی آورم گفتم . از نه ای که بهانه نبود و با همه ی تلخی فهمیده می شد. اما باید اعتراف کنم آسان نبود و نیست.عادت به خودبیشتر خواهی آسان نبود و...