۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

دلتنگی

شده آنقدر دلتنگ کسی شده باشی که خیال دیدارش نمبارت کندوهی هول برت دارد از آغوشی که سهم مهربانی های چند ماهه ات را یکباره در دلت می چپاند و بیرحمانه به یادت می اندازدکه چقدر کمش داشته ای؟همان قدر دلتنگم و سعدی لامروت هم دست از سرم برنمی دارد. شعرهایش هی آواز می شوند در حنجره ی شجریان می پیچند تا هی خرابترم کنند.

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

اعلان نسبتا عمومی

بد نیستم. خوبِ خوب هم.فقط هی می روم یک دوش پنج دقیقه ای بگیرم که هربار بیش از نیم ساعت طول می کشد. آب همیشه حالم را خوب کرده است. فکر می کنم خانه ی خیالی من 3قسمت خواهد داشت.حمام و اتاق شخصی که مقایسه شان سخت است بعد هم سالن پذیرایی با یک پاگرد ظریف که همیشه هم تمیز و مرتب باشد. یک دیوارش پنجره ای بلند داشته باشد رو به بالکن کوچک دوست داشتنی ام. یک دیوارش هم سرتاسرش آینه باشد که هی درهم وباهم بخندیم و گریه کنیم و برقصیم.حمام خانه ام باید بزرگ باشد.وان هم داشته باشد ؛ همیشه برق بزندو تنها جایی باشد که تکنولوژی از در و دیوارش بیرون بزند. یک صندلی هم داشته باشم که در حال گوش دادن موسیقی و تکان دادنش با کنترل حمامم که از همه جایش بلد است آب بیرون بدهد ور بروم وهی ردقطره های آب بر تنم عوض شود.کنار وان هم یک قفسه ی کوچک داشته باشم پر از چیزهای دوست داشتنی و خوش بو.دوست دارم یک همخانه هم داشته باشم که صبح تا شب سرکار باشد.شب ها بیاید با هم شام بخوریم و برود در اتاقش در را ببندد و ساز بزند یا درسش را بخواند.پایه ی فیلم وادبیات و موسیقی هم باشد و با ولوم هم هیچ مشکلی نداشته باشد . از وان من هم استفاده نکند و من هم هر شبی خواب بد دیدم اجازه داشته باشم آرام وارد اتاقش بشوم و یک گوشه ی تختش برای خودم بخوابم.خوب اگر کسی پایه ی ساختن خانه بود خبری بدهد با هم برای خیلی سال بعد سرمایه گذاری کنیم. شرط مهم تراینکه هم خانه جان اگر سرش به سنگی چیزی خورد هوس شوهر کردن یا زن گرفتن به سرش زد فقط می تواند وسایل شخصی اش را ببرد. خانه می ماند برای آن دیگری. عوضش می تواند در لحظات مبادایی که همه می شناسیم بیاید برود در اتاقش بنشیند کمی درد دل کند(با چسناله عوضی نشود) و برود.

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

خیال این روزهام هزارباره ساختن اون لحظه های قدم زدن روی پل سفید و دنبال کردن پرواز مرغ های دریاییش شده. اون لحظه که مرغ دریاییه بعد از کلی بال زدن بی هیچ بال زدنی اوج می گرفت.همه ش فکرمی کردم اصلاً هیچ درکی هم از معنای این لحظه داره؟
به اون لحظه ش حسودیم میشد. حتا برای موشک هم زمان و مکانی وجود داره که با موتور خاموش بی قیدی هرگرانش و جرمی رو تجربه کنه و ذخیره های سوخیش رو لحظه لحظه نبلعه .این لحظه تو زندگی من گم شده.هنوز بعد از این همه سال،هنوز بعد از اینهمه تقلا و جون سختی برای کشف بهانه های زندگی و فرار از پوچی تلخ گزنده ش به محض اینکه دست از حفر کردن و سنگ روسنگ بند کردن بردارم همه چیز آوار شده رو سرم. مدتهاست به شور اون لحظه ی بی تقلای پرواز سقوط نکردن فکر می کنم. اوج گرفتن هاهم که بمونه برای شاهین های تیز پرواز زندگی که حسابشان از من جداست.
10 Track 10.mp3

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

منظورم...

راست راست،خوشحال خوشحال پریدم تو فروشگاه به فروشنده میگم: پس بوفالوی اینجا شمایید!
خوب البته منظورم این بود که آه چه خوب! شعبه کیف و کفش بوفالوی سفید اینجاست!!!