۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

لاک پشت

بعضی وقتها باید مثل ماده ی رادیواکتیو باشی. چیزی که به اقتضای زمان و نیازهات بلد باشد خودش را به یک عامل خارجی بکوبد و کن فیکون شود. من بلد نیستم.در زندگیم بیش از هر چیز گوش بوده ام و با اینهمه به زبان درازی که جای همه حرف می زند مشهورم. اما فقط همین چند نفر نزدیک می دانند بزرگترین مشکل ش. در زندگی حرف نزدن هاش بوده و هست.از خودم گفتن را هیچ وقت بلد نبوده م. نیستم.از حسی که آزارم داده یا شوقی که جوانه زده حرف نزده ام و خوب مگر چند نفر پیدا می شود که از لابلای خنده های نامربوطت از کنارت ارام بگذرد و بپرسد امروز چه مرگت شده و خنده های مصنوعیت را بر باد داده باشد. و اصلا حتا همان کم ها چند بار فهمیده اند. مثل لاک پشت برای خودم ،زندگیم و حرفهام لاک سرسختی جور کرده بودم که پناهم می داد. لاکی که پر بوداز شعر و قصه و موسیقی تا از من به جای من و بامن حرف بزنند. و اینجور هی کلمه ها گم تر شدند وقتی کسی روبرویم نشسته بود و من باید چیزی از خودم می گفتم. حتا مستی هم زبانم را باز نمی کرد و خوب هیچ کس هم به اندازه ی خودم نمی داند چه تاوان هایی بابت این زندگی لاک پشتی پس داده ام. گو اینکه هنوز هم خوب می دانم هیچ وقت ادم این حرف زدن ها نخواهم شد اما تازگیها بعضی وقتها داغ کلمه ها بر دلم می ماند.
حالاایراد کار که به کنار بعد ازینهمه سال که بخواهی چیزی را عوض کنی به طرزبی رحمانه ای هی یادت به کلاغ و کبک می افتد و حرفهای خودت که انگار مال کسی بوده و زبان تو دزدیده،شرمش به کنار هی دلت هوای همان لاک همیشگی را می کند که با خودت بگویی گوش کن با لب خاموش سخن می گویم....

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

روزمره.....

مثل شب های کنار دریا و ساز و صدایی که زندگیش را موج کرده باشد در حنجره.مثل صبحانه ی بالای کوه.مثل روبروی هم نشستن های ما و زل زدن چشمها و حرفها.حرفهایی که فقط در همین ساعت شب جاری شده وبس... مثل پیانویی که با اب می رفت و باز بازیچه ی سرانگشتان کسی بود.مثل اخرین تلاش پلک برای باز شدن وقتی فقط یک لحظه حضور و صدای باران بی تابش کرده. مثل همین شاخه های منتظر برف. مثل پیچی که دشت را پشت سر می گذارد . مثل زندگی با خیالهای خوش.مثل زندگی با حسرتها.یا زندگی زیر ضربه های پتکی که خیال نشناسد....