حضور غم رو با رنگها وچهره های متفاوت بارها حس کردم ،می دونم هیچ علاجی نیست جز
اینکه تسلیم رنگهای تحمیلیش نشی.اما وقتی سیاه وارد میشه هیچ رنگی از پس بیرنگ کردنش
برنمیاد.مثل باشو که با هیچ صابونی سقیدتر نشد .من عجز خبر مرگ رو با ستون فقراتم حس
می کنم .درجا همه ی تواناییهام فلج می شه ،حتا به کلام .همه ی کلمه ها به نظرم بی معنی و
توخالی میان.چه تسلایی برای اونکه عزیزی رو به خاک میسپره !
الان با مامان اهوازی حرف زدم.تنها آدم روی زمین که اشکهای من در برابرش کودکانه رها
الان با مامان اهوازی حرف زدم.تنها آدم روی زمین که اشکهای من در برابرش کودکانه رها
میشه ومن میدونم از پس مهارشون برنمیام.مثل اون تلخ ترین روز زمستونی که من بااونهمه
بغض دوستهامو هم رنگ کردم اما از لحظه ی ورود هراس آغوشش رو داشتم برای خداحافظی.
میدونستم تا بغلم کنه زار می زنم حتا اگه ندونه ونفهمه من چه مرگمه ...
همیشه آنکه می رودکمی از ما را
با خویش می برد.
کمی از خود را ،زایر!
با من بگذار.
با خویش می برد.
کمی از خود را ،زایر!
با من بگذار.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر