۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

-می دونی به چی فکر می کنم؟
-چی؟
-چرا خاطراتم رو هر چه عقب می برم تو زندگی روشنفکرهامون رد کتاب و موسیقی و
وشیدایی و شعر و عاشقی روفقط تو لحظات سرخوردگی یا دل شکستگی می بینم؟چی تو این
النکاح سنتی هست که می شه سنگ واسه عمر عاشقونه های تو شیشه؟
_می دونی از چی می ترسم؟
-از چی؟
-از تو که زندگی رو با شعر و کتاب عوضی نگیری...

وصدای فرو افتادن کسی در دل که بعد ها عادی شد انگار که گفته باشی این هم از این!
با اینهمه نمی دونم چرا هنوز گاهی برای عاشقانه های آدمی سرانجامی خوش می سازم
وتکلیف این دل رو با همه ی رد های به جا مونده از اینهمه زندگی معلوم نمی کنم.
-می دونی تازگیها به چی فکر می کنم؟
-به چی؟
-به اینکه با همه ی ادعاهامون گند زدیم .شاید یه آدم معمولی معمولی معمولی...
دیگه نمی فهمم چی میگم.از هراس یه آدم معمولی که از یه شاعر و نویسنده و آهنگساز
اگر نه عاشق تر اما مهربان تر می شه!

۱ نظر:

شقایق گفت...

نهادینه شدن عزیزم!
نهادینه شدن.
همینه که آدم رو به "درگا" می ده!
پ.ن. در مورد کلمه درگا ارجاعت می دم به پریسا!