۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

باران گل که ببارد
باآن چتر غرور لعنتی هم راه به جایی نمی بری؛
خیس مهر می آیی .
جامه نگاهت را آویز رخت آویز می کنی
وعریان منی ...

باران گل که ببارد
.
.
.

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

به همه ی تلاشهای مذبوحانه صدا و سیما پخش صدای همای را هم بیفزایید .فقط سپیده ی شجریان مانده که پخش نکرده اند.
مزمور30هم از امروز ترانه ی دیگری را خواهد سرود.کمی ترسناک است.باور کنید.

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

شانس خوب

خوابی را که دیشب دیدم بر می دارم
ومی گذارم توی فریزر.
تا این که روزی خیلی دور از امروز
وقتی پیر و ناتوان شدم
آن را آبش کنم
بعد گرمش کنم و بنشینم
و پاهای سردم را توی آن فرو ببرم.
(عمو شلی)
خدا هم خر رو دید شاخ بهش نداد.امروز کل کتاب پاک کن جادویی را براش خوندم .فکر می کنم وقتی برگرده خونه خیلی خوشحاله که عوض خاله،مامانش نشدم.اما کور خونده،آخرش که مجبور می شه هی بیاد اینجا.

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

بعضی مردها...

بعضی مردها این جوریند دیگر.باید مادر بچه شان شده باشی تا کمی نگرانت شوند.همسر بودن در حد همان زرشک برایشان معنا دارد. خوب اینها به این معنی نیست که ناشکری کنید البته ؛چون مردهای بی شماردیگری هم هستند که مادربزرگ نوه هاشان هم که شده باشی در حد همان زرشک هم برایشان نمیشوی. می گویند گونه ی دیگری از مردان هم تک و توک در طی اعصار دیده شده ؛ اما خوب، کمیاب. گیریم در حد ماموت ها که تا عصر یخبندان 2هم یک فقره اش باقی مانده. جانم برایت بگوید روزگار باید پیشانی همه ی عالم را به تو داده باشد تا به چشم دیده باشی.البته به لطف جابه جایی نقش ها ،به مدد هورمون های وارونه و البته آرایشگران گرامی که همگی دست به دست هم داده اند و باور مردانگی راکم کم دارند از چهره و به طبع از جان ریشه کن می کنند کمی هم امور نسوان در حال سروسامان گیری ست .ودر ناامیدی بسی امید است واینا.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

دوستان ،یاران ،اندیشمندان مواظب بویناکی تان باشید

آدمها می توانند مثل میوه ی تازه از درخت چیده شده عطر طراوت و تازگی به جانت بریزند ،می توانند هم وادارت کنند مدام دوروبرت را به دنبال تکه میوه گندیده ی له شده ای بگردی که وجود خارجی نداشته،ندارد.

آدم می تواند حسودی کند،می تواند برای لحظاتی هم بخواهد سر به تن عزیزانش نباشد ؛آدم است دیگر. اما نه جوری که مدام بوی میوه گندیده بدهد. اصلا من می خوام بگم :دوست آن باشد که دل شاد گردد از شادکامی دوست! نه جوری که مدام عجز ولابه کند که خوشا به حال تو و فلک زده دل من و ...انگار نه انگار دل خوش بوده ای کسی را در شادی کوچکت سهیم کرده ای و بار بدبختی های دیگری همان خوشی را هم از یادت برده باشد،ببرد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

فالگوش

دیروز سرفرشیهام از رو شیطنت پا گذاشته بودن رو پای هم.کسی گفت : می ری سفر.یه سفر دور!
ومن مثل همیشه بال درآوردم از فکر سفر و رویا بافتم تا خود خواب.امروز صبح تو گیج ملنگی خواب کسی آن طرف خط می گفت:میای بریم شمال؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

خیس ابر

واااااااااای...از پس اینهمه روز دل خستگی،آن هم در غروب یک جمعه می توانم چشم بر هم بگذارم و محو بخندم.درست مثل مخدری که آرام آرام در خون تزریق می شود این صدا آرامم کرده. مثل پری سبک نرم می لغزاندم و می بردم دستان segoviaورهایم می کند میان حجم ابرهایی که آنقدر پرند از زلال آرامش که جا پای پری هم بر تنشان خیس آب می شود
روز آخر سال که می شود دفترهایشان را روی میز می چینند تا برایشان بنویسم. یکی یکی برشان می دارم ،به چهره هاشان نگاه می کنم ومی نویسم :در زیج جست وجو ایستاده ی ابدی باش...بخوان به نام گل سرخ،عاشقانه بخوان/که باغها همه بیدار و باور گردند...ما راویان قصه های شاد و شیرینیم.ما...معجزه کن معجزه کن....و...و...ودلم هی خوش می شود از شعری که برصفحه می نشیند وخانه ی آرزوها می شوم برای روزگار خوش این بچه ها .نگاهشان را که در پی کلمات مبهوت مانده دوست دارم. نمی توانند کلمات را بخوانند.9ماه تمام برایشان بی هیچ خطی بر تخته راست وکتابی تر از هر کامپیوتری نوشته ام وحالا این پیچ وتاب نرم خط شکسته را باور نمی کنند.حلقه سرهاشان درهم تر می شود ومدام هم می گویند برایشان بخوانم چه می نویسم . می خندم . می فهمند که نخواهم گفت.به این آزارهای منظور دارم عادت کرده اند.کنجکاو که شدند اسم شاعر را نستعلیق و خوانا می نویسم به عمد.شاید به هوای شعر کتاب شاعر رابیابند و شعر جادوشان کند.می دانم از القای الکتریکی وخازن و سیملوله بیشتر به کارشان می آید.
خوشحالم.کمی دارم به کارم خو می کنم .شاید امیدواری اینکه درهر 3سال ممکنست کلاسی باشد که نگاه های مشتاق وهوشمندانه را هم حس کنی واز تکرار مکررات زده نباشی.
یک سال دیگر هم گدشت.از پس کش و قوس امسال دلگرم بچه هام.خوش می درخشند.می دانم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

نامه ی بازیگر به کارگردان!

سلام و روز بخیر.
جناب کارگردان اینها رو می نویسم که بگم من این نقش جدیدی رو که بهم دادید هیچ دوست ندارم. لطف می کنید اگر کلا فیلمنامه تون رو عوض کنید یا نقش بهتری به من واگذار کنید. در غیر اینصورت....آهان...من هم نقشم رو جوری بازی خواهم کرد که فیلم تان بد جور فیلم شود.
................................با سپاس
...................................خانم بازیگر

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

فصلی که نمی خواهم...

تمام هم نمی شود.این روزها نه شعر زلالم می کند نه حتا زیبایی باغی که دوست میدارم. بهانه ی دلم سوز سرماست و رقص شعله های شمع که جا جای اتاق درگیر نورند با جامی لبالب از شراب و کنترل ضبط...مگر رقص سایه و نور و قامت افرازی شعله برهاندم یا تلخی آن یکی تلخی های مانده در گلو را بشوراند یا صدای دیگری هوای گرفته ی دل را پس براند!
که یادم می آید تابستان است...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

درست مثل...

مثل یک صندوقچه ی قدیمی! تنها برای کاشفی که دل می دهد رازهای مگو می گوید وچنگ در می زند در درآمیختن مرزهای خاطره ورویا!
درهوای کاشف بی مایه اکسید می شود.لایه لایه سرخ می شکند و فرو می ریزد !

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

گردباد

از این روزها نیست که در هم پیچیده ام.از همان سفر های در کودکی که نگاهم را به شیشه ی ماشین پیوند می زد وبه هزار سؤالی که در ذهنم چرخ می خورد از همه ی اتفاقاتی که بود ومن نمی فهمیدم-از ماه ی که همیشه دنبال ما می آمد یا گردبادی که در راه بود وسوسه ها شکل می گرفت..این روزها شاید راز همراهی ماه یا اختلاف فشار لایه های هوا را خوب بدانم اما هنوز هم آرزوی درآمیختن با گردباد یا تعقیب و گریز ماه وسوسه ام می کند.که دانستن ِ این روزها هم به کار دل نمی آید.در سرم هنوز سودای چرخشی مداوم تا سرگیجه ای آرام که شاید از کم جان شدن لایه های هوا باشد یا برخورد به کوهی یاسنگ واره ای که درهم بشکندت از فریادهایی که مداوم چرخیده اند و چرخانده شده اند چرخ می خورد...