کافیه درگیر موسیقی باشم و تو آسمون پیدات کنم تا خستگی دو شیفت کاراز تنم جا بمونه تو
اون شهر لعنتی وحتایک لحظه هم چشم برهم نذارم.
امشب دوباره کاوه یغمایی می خوند:یادته بهم میگفتی دیگه تنهات نمی ذارم...که پیدا شدی
همه ش فکر میکردم کدوم خر بیشعوری اسمتو گذاشته جبار وقتی اینهمه تو چشهمای من
مهربونی که فقط میخ شدم تو جاده و بعد صدای خودموشنیدم که به شاگرد راننده میگه
اینا برگه!؟!(علامتش رو نه خودم فهمیدم نه شاگرد راننده)
خوب دیگه ..باوراونچه می دیدم و بستن نیش باز شده م هیچ کار آسونی نبود
।از هجوم برگها چیزی شنیدی وقتی از یک سمت دشت پرواز میکنن به سمت دیگه ؟اونهم
وقتی تو توجاده ای هستی که درست از وسط اون دشت میگذره و درحال معاشقه با جبار که
تا اون لحظه به نظرت گم و پیدا شدنش لابلای کوهها زیباترین اتفاق میومد...
فقط دلم میخواد هزار بار بنویسم:پادشاه فصل ها پاییز।پاییز.پاییز.
باز هم پاییز،تو که هجوم برگها رو ندیدی چه می فهمی؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
اوه...ظاهرآ با تورناتوره حال می کنی
فیلم "غریبه"اش رو هم دیدی؟اگه ندیدی زودی برو پیداش کن و ببین.
ارسال یک نظر