این از خوبی آشنایی های جدید به شمار میره که لابلای حرفهای ساده و معمولیت گوشه ها و زاویه
های ساییده شده ی زندگیت رو بازمیشناسی .امشب از لابلای همین حرفها ترو بدست آوردم که
تا22سال پیش رأس مثلث زندگی منو تشکیل می دادی.با مهربانی هات که همیشه محبت های
مادرانه را درچشمم ناچیز میکرد،با قصه هایی که هنوزبه قصه ی ما به سر رسید نرسیده تنها
یک جواب داشت:یه قصه ی دیگه.تروخدا.فقط یکی ومجادله ی ماتا قصه ی بعدی که باز
عزیز ترت می کرد .انقدر عزیز که از کودکی هام به یاد بیارم تا وقتی که بودی هیچ وقت از
آمدن دایی ها به خانه مان خوشحال نشده ام.از وقتی صدای سلام و علیکشان در راهرو می پیچید
من فقط به جای امنی برای پنهان کردن قرصهای تو فکر می کردم.تا اول به خواهش بعد با دعوای
مادرانه از مخفی گاه بیرون بیاورمشان و آنشب را با بزرگترین غصه ی دل که نداشتن چند
روزه ی تو بود، سر کنم.
امشب امادست کم 22سال از نداشتنت می گذرد ومن سالهاست سالهاست که به دیدارت نیامده ام.
شاید چون هیچ وقت خوابیدنت را در زیر سنگ باور نکردم. ماه ها از سفردروغینی که رفته بودی
می گذشت که تکه سنگی را به من نشان دادند و گفتند این جای تو است
ومن با همه ی کودکی شرم داشتم اشکهایم را رها کنم و حتا داد بکشم که به من دروغ گفتیدو فقط
سکوت کردم. هنوز سختی بغض گره خورده آن روزآزارم میدهد.امشب حتا حسرت بو کشیدن
ازآخرین جای رختخواب پهن شده ات دردلم بیداد می کند.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر