عجیب بی حوصله م.3ماه از سال گذشته و 6ساله که دارم می رم و با اینهمه مثل بچه ها حاضر
نیستم بپذیرم که این رفتن بخشی از زندگی و کل کار منه.هر 1شنبه اول برای 2شبی که خونه
نیستم خوب مراسم افسرده بازی به جا میارم بعد هم یادم میاد که لباسهام نشسته ست، حتایک
دونه از برگه هایی که ترکش کردم و آوردم صحیح نکردم وخوب که حسم به قول پریسا گه مرغی
شد تازه دلم می خواد به زمین و زمون که هر شبِ خدا سرشون رو روی فقط وفقط1بالش میذارن
وکار هم می کنن بدوبیراه بگم وحسودی کنم.
تو این چند سال اخیر که مدام جابجا شدم کم نبوده شب هایی که از خواب می پریدم ونمی دونستم
کجام .اما جالبه که در اکثر مواردهنوز خودم رو تواتاق طبقه بالای خونه اهواز تصور می کنم
تاچشم هام به تاریکی عادت کنه و بفهمم مثلا خونه ی یاخو نه ی....شاید همون موقع دوباره راحت
بخوابم امافکر اینکه بیدار می شم و نمی دونم کجام خیلی آزارم میده.
یه جور بدی دلم می سوزه.حس می کنم روحم خیلی آواره ست...
ای ی ی ی ی کاااااااااااااااااااااااااش که جای آرمیدن بودی ی ی
ی یااااااااااااااااااااااااین ره دور رااااااااااا.............................
با صدای شجریان ...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
کجاست اون اتاق خونه اهواز با همه گلهاش و کتابهاش و یله گی هاش! همه پچ پچ هاش و خنده ها و اشک ها و رازهاش؟ کجاست؟ کجاییم ما؟
ارسال یک نظر