۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

دریغ....دریغ....!

در من غم بیهودگیها می زند موج
در تو غروری از توان من فزونتر
در من نیازی می کشد پیوسته فریاد
در تو گریزی می گشاید هر زمان پر

ای کاش در خاطر گل مهرت نمی رست
ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت
ای کاش دست روز وشب با تار و پودش
از هر فریبی رشته ی عمرم نمی بافت

اینک دریغا آرزوی نقش بر آب
اینک نهال آرزو بی برگ و بی برگ
در من غم بیهودگیها می زند موج
....

هنوز بعد از این همه سال همونی ...شاه نشین گوش من!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

mamnoon vase lotfi ke behem dashti refigh