۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

روزمره.....

مثل شب های کنار دریا و ساز و صدایی که زندگیش را موج کرده باشد در حنجره.مثل صبحانه ی بالای کوه.مثل روبروی هم نشستن های ما و زل زدن چشمها و حرفها.حرفهایی که فقط در همین ساعت شب جاری شده وبس... مثل پیانویی که با اب می رفت و باز بازیچه ی سرانگشتان کسی بود.مثل اخرین تلاش پلک برای باز شدن وقتی فقط یک لحظه حضور و صدای باران بی تابش کرده. مثل همین شاخه های منتظر برف. مثل پیچی که دشت را پشت سر می گذارد . مثل زندگی با خیالهای خوش.مثل زندگی با حسرتها.یا زندگی زیر ضربه های پتکی که خیال نشناسد....

هیچ نظری موجود نیست: