۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

علی درست مثل اون روزهای خودم شده.عشق خودکارهاوروان نویس های رنگی.
از دفترهای خوشکل و تمیز وخوش خط رنگی رنگیش یک سر سوزن نمی تونی حدس بزنی اینها
دفترهای یک پسربچه ست.ای خاله قربونت.

۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

تو خواب دیشب مدام صدای اون ب کشیده تو گوشم بود.دلتنگم.

نفس عمیق





من می میرم واسه این صبح هایی که تنهام تو خونه.که حالم سر جاش باشه ومثلا به هوایis there any body out there ی که شب قبل به چشمم خورده یادم بیاد چقدر دلم هوای pink کرده.بعد بیام بشینم روبروی TV ،چشم بدوزم تو چشم های david gilmour آهنگهای اول رو که حفظم باهاش بخونم وهی تو دلم بگم این آهنگ که تموم شد می رم سراغ غذا،بعد ببینم
دارم کم میارم و بدو برم کتابش رو بردارم و جیغ بزنم،بخونم،برقصم ،قربون صدقه ی gilmour
برم و کف کنم.آلولی آلولی غذا جان خودت بپزدیگه . جون مادرت.من وقت ندارم.
میگن تولستوی گفته هر جا که می خواهی بنده و فرمانبردار داشته باشی هر چه می توانی ازموسیقی بهره بگیر.زیرا موسیقی مایه ی کند ذهنی ست.خوب من اونموقع که خوندم همچین بگی نگی چشم دیدن تولستوی رو نداشتم.اما خداییش در مورد من یکی صادقه.چنان رمانتیک پیاز خورد کرده و دستشویی می شورم که خودم هاج و واج می مونم.البته خوب فکر می کنم خودم می دونم دلیلش چیه.اگر ارتباط من با موسیقی فراتر از عشق و احساس رفته بود،اینطورنمی شد.اوایل که کلاس خط می رفتم ,وقتی آقای سید صدر یه ب کشیده می نوشت من دلم همه جوره ضعف می رفت و نیشم تا بناگوش باز می شد بسکه خرکیف می شدم.بعدها که سرمشق هامو نگاه می کردم با خودم فکر می کردم چطوری این آقا مدرک ممتاز گرفته!حالا هر چی که هست من از این وضعیت خیلی راضیم .لا اقل یه چیزی هست که خنگش شی و ضربان قلبتو پایین بالا کنه.

دیگه اینکه من همیشه 3کنسرت رو با حسرت نگاه میکنم:همنوا بابم ،کنسرت فرهاد و pink

۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

بی عنوان

بعضی چیزها با پوست و گوشت و خون آدمی یکی می شه ،جوری که انگار هیچ وقت خارج
از تو نبوده؛بخشی از تو بوده که دیگری که به کلام،ازش شعر ساخته یا به صدا آواز یا یا...
وتو ناخوداگاه برای همیشه زنجیر می شی به اون شعر،آواز ،فیلم، نقاشی وهر کوفت و زهرمار
دیگه که دست از سرت برنمی داره؛مثل اون لحظه ی سرگشتگی هامون توی ماشین که به
دنبال معجزه بود .

خدایا یه معجزه برای من بفرست
یه جهش ،یه چرخش
یه این طرفی یا اون طرفی ...

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

از درون غار..

دارم کم کم به این صفحه ی آبی رنگ دل می دهم.می فهمم که دلخواه شده.
سنگین،تلخ،چرک وبا اینهمه آرام.فقط باید سکوت کنم تا از لطف دوستان و
آشنایان در امان باشد و دلخواه بماند.
از همان عصر 5شنبه هم به نشنیدن صدای زنگ و پیام گوشی عادت کردم
چقدر تکراری شده بود !من یک غار برای زندگی پیدا کردم.

۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

دیشب داشتم به دو هفته ای فکر می کردم که مدام یه چیزی رو جایی جا گذاشته بودم ،به
سیم کارتی که خونه مونده بود ومن فکر می کردم تو اتوبوس افتاده.به انگشتری که نصف
شب از دستم درآوردم ویک هفته تمام حسرتش رو خوردم و آخر سر زیر تخت پیدا شدو...
امروز موبایلم رو توی دفتر جا گذاشتم،بعد هم در کمال مسرت راهی شیراز شدم از ظهر تا
الان دیوونه شدم بسکه شماره گرفتم. مدیر نامحترم بی اونکه فکر کنه آدم به گوشی همراهش
نیاز داره باتری رو دراورده و من بیچاره ساعت هاست به نقطه های کور فکر می کنم.همه ش
فکر می کردم اگر...فقط اگر...یکی از بچه ها...وبعد از استرس دلم می خواست بمیرم.همین چند
وقت پیش هم تو تابلو فروشی جا گذاشتمش و وقتی رفتم بگیرمش خوب فهمیدم که آقای فروشنده
چه صفایی کرده با sms های من. این دفعه به خدا گوشیم رو پاک سازی می کنم .
فقط مدیر نامحترم نخونده باشه.اصلا حاضرم به جاش سرماخوردگیم یک هفته طول بکشه
باز خدارو شکر مامان نیست حواس پرتی های منو برام بشماره..
تنها چیزی که بدادم رسید آهنگ addچدید دوست داشته هابود. شونصد ساعته صفحه ش باز مونده

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

دریغ....دریغ....!

در من غم بیهودگیها می زند موج
در تو غروری از توان من فزونتر
در من نیازی می کشد پیوسته فریاد
در تو گریزی می گشاید هر زمان پر

ای کاش در خاطر گل مهرت نمی رست
ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت
ای کاش دست روز وشب با تار و پودش
از هر فریبی رشته ی عمرم نمی بافت

اینک دریغا آرزوی نقش بر آب
اینک نهال آرزو بی برگ و بی برگ
در من غم بیهودگیها می زند موج
....

هنوز بعد از این همه سال همونی ...شاه نشین گوش من!

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

ونشد...

گفتن نیت کن برات فال بگیریم.گفتم راستش رو بخواین من ته دلم با فال صاف نیست
تا حالا هم نشده یه جواب درست وحسابی از حافظ بگیرم.یا گفته بچه جون برو با
بزرگترت بیا یا زده تو پرم یا شعر خودش رو گفته...لا اقل منو بذارید آخرین نفرکه
همه چشم ها هم گوش نیست وقتی جناب حافظ با همه ی ارادتی که خدمتش دارم
سوسکم میکنه.گفتن راه نداره و اولی خودتی .از دل میگذرونم ، علی فال رو باز میکنه
و مهدی می خونه:
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد / دل رمیده ما را رفیق و مونس شد
پشت چشم نازک کرده و به دوستان لبخند اسبی تحویل می دهم.
نگار من که به مکتب نرفت وخط ننوشت ....میگم اِ...اِ....اه ترکان تو فال من چیکار
میکنه؟من اصلا این فال رو نمی خوام .لابد قراره ماه مجلس من اعتبار ماه بودنش رو از
دانشگاه ترکان بگیره یا بلابه دور خود ترکان باشه
من ستاره تون رو هم پیشکش می کنم دست از سر من و آسمون بی ماه و ستاره م بردارید
میگن انقدر حرف نزن و خفه می شوم
لب از ترشح می پاک کن برای خدا....گفتم دیدین،دیدین آخرش کار خودشو کرد.خدایی
حافظ چند تا شعر داره که توش جانماز آب بکشه که به من که رسید...وخلاصه دوستان
هم با کلی غرض و مرض ناگفته های دلشون رو کردن جواب فال و این بحث ها ادامه
داشت تا شاهد شعر:
گداخت جان که شود کار دل تمام ونشد / بسوختیم درین آرزوی خام و نشد
فغان که در طلب گنج نامه مقصود / شدم خراب جهانی زغم تمام و نشد
حالا خداییش شما که نظر کرده اید و حافظ از دل هم نگذشته جوابتون میده بااین شاهد چه می کنید؟

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

از هر چیز زاید خسته م .دلم میخواد چشم هامو ببندم و وقتی باز می کنم مثل یه خانم متشخص باشم
که دستت روی پوستش سر می خوره ،بی کرک یا حتا زیر پوستی . دلم می خواد چشم باز کنم و
این خونه که رفتن با شتاب مامان اینا تبدیلش کرد به میدون جنگ از تمیزی برق بزنه.
دلم می خواد الان بهم زنگ بزنن و بگن خانم ز... عزیز لازم نیست برای 2ساعت مراقبت 200
کیلومتر راه رو بیای و برگردی.اونهم وقتی شب یلدات خراب میشه. دلم می خواد یکی با ظرف
ناهار بیاد در خونه روبزنه و زود هم بره.
دلم میخواد یک ساعت زیر دوش چشم بسته گرمی دنیایی رو که حس نمی کنم خیال ببافم .کلافه م.
حتا فرصت نوشتن اینکه چه مرگمه رو ندارم .باید برم

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

با تبریک...

شقایق عزیزم فارغ شدنت رو از درس و مشق و امتحان تبریک می گم.ازآنجا که زایمان شما
به طور طبیعی صورت گرفته هم اکنون می توانید از مواهب آن برخوردارشده وسبکبال از صفای
ولنگاری لذت ببرید.دکترا گوارای وجودوحالا حالاها حالشوببر

شادی عزیزم فارغ شدنت رو از باراد کوچولو تبریک می گم.از آنجا که زایمان شما سزارینی
صورت گرفته هم اکنون فقط از مواهب بی هوشی میتوانیدلذت ببرید.دکترای شما با وزن گیری
بسیار خوب باراد به تایید رسیده ،برای شما خواب خوش شبانه و آرامش روزانه آرزومندم.


وبالاخره امیر عزیز با همه ی چیزهایی که شاید عوض شده باشند،رفتنت غروب جمعه ست
حتا اگر باشی و من بعد از یک ماه بشنوم تصادفی وحشتناک کردی یا هرخبر بی خبری دیگر

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

من حریف شب و ماه م.خورشید را گو پنهان بماند

پیک اول
پیک دوم
پیاله اول
پیاله دوم
حساب که از دستم برود،من می مانم و تو
با همه ی بدهی های تو که رب النوع عشقی
وبا همه ی عاشقانه های من
که خنده گریه می کنند تا صبح .


تا از سر بروی
یا برانمت ،
عریانم میکند از تو
آفتاب!

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

سیب زمینی

شیرازی ها به سیب زمینی می گن آلو.به من چه؟خودشون گفتن که میگن . الان با تمام وجود
دلم میخواد این واژه رو تقدیم همه ی دوستان عزیزی کنم که قرار بود امروزمنوبه گشت
پاییزه ببرن.الهی تا آخر هفته همچین حالشون بگیره که دق کنن.
آدم انقدر سیب زمینی....؟؟؟
دعای روز جمعه:بار الاهاچند عدد رفیق فابریک با حال دوآتیشه و چند منظوره ترجیحا
پیش از به پایان رسیدن پاییزعنایت بفرما.

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

خانه ی روح کجاست؟

عجیب بی حوصله م.3ماه از سال گذشته و 6ساله که دارم می رم و با اینهمه مثل بچه ها حاضر
نیستم بپذیرم که این رفتن بخشی از زندگی و کل کار منه.هر 1شنبه اول برای 2شبی که خونه
نیستم خوب مراسم افسرده بازی به جا میارم بعد هم یادم میاد که لباسهام نشسته ست، حتایک
دونه از برگه هایی که ترکش کردم و آوردم صحیح نکردم وخوب که حسم به قول پریسا گه مرغی
شد تازه دلم می خواد به زمین و زمون که هر شبِ خدا سرشون رو روی فقط وفقط1بالش میذارن
وکار هم می کنن بدوبیراه بگم وحسودی کنم.
تو این چند سال اخیر که مدام جابجا شدم کم نبوده شب هایی که از خواب می پریدم ونمی دونستم
کجام .اما جالبه که در اکثر مواردهنوز خودم رو تواتاق طبقه بالای خونه اهواز تصور می کنم
تاچشم هام به تاریکی عادت کنه و بفهمم مثلا خونه ی یاخو نه ی....شاید همون موقع دوباره راحت
بخوابم امافکر اینکه بیدار می شم و نمی دونم کجام خیلی آزارم میده.
یه جور بدی دلم می سوزه.حس می کنم روحم خیلی آواره ست...

ای ی ی ی ی کاااااااااااااااااااااااااش که جای آرمیدن بودی ی ی
ی یااااااااااااااااااااااااین ره دور رااااااااااا.............................
با صدای شجریان ...

تقابل

یادتان باشد ،آقای کاظمی،اگر شمعی را روشن می کنیم که مثلا جایی را روشن کنیم
طبق قاعده ی تقابل ،حتما جایی را تاریک کرده ایم،مثلا درون همان هایی که خواسته ایم
راه شان را روشن کنیم.
(از دست تاریک،دست روشنِ گلشیری)

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

آمدنت که بنگرم گریه نمی دهد امان...

می گفت که تو در چنگ منی،من ساختمت چونت نزنم...
مدام لابلای 70 فاصله ی عقربه ها پنهان می شوی تا دیدار ناگهانیت در چشمهای من تلخ و
شور مزه باشد.
چرا اینهمه بازی در ذهنم ردیف می شودکه برای لذت از شادی برد حریف، بازی را باخته ام؟
اینهمه سال را داو گذاشته ام و می گذارم برای چه؟
تو چرا از به رخ کشیدن اینهمه برد خسته نمی شوی؟؟؟؟


باران اگر بهانه ای برای گریستنت نبود
تو اینهمه از آسمان سخن نمی گفتی...


(سیدعلی صالحی)

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه






هر چه واژه داشتم نثار کردم

ودرخت

لحظه ای مرا به کنه خویش
راه نداد
(م.سرشک)

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

من عاشق اینجام.حافظیه نرفتم،یعنی رفتم اما آنقدر کوتاه که به یاد بیارم امروز 5شنبه ست و خود حافظ هم از شلوغی بی ربط اونجا پناه برده به هر جا...
اما الان اینجام.یعنی همین جایی که تا پارسال ته کوچه مون ما رو روبرو می کرد ومن دوست داشتم فکر کنم حیاط خونه ی آرزوهای من اینجاست.با کاج و سروهای سر به فلک کشیده،صدای آب و نورپردازی فوق العاده وگل ها... گیریم که درش رو راس ساعت 8 می بندن.
آخ که عاشق گل های اینجام،خصوصا تو این فصل که از شلوغی اونهمه رنگ خبری نیست .تمام گلهاخلاصه می شه تو ردیف گل های رز سپید که تا می بینمشون بی اراده فریاد می کشم :تن تو نازک ونرمه مثل برف ...تن من جون می ده پر پر بزنه زیر تگرگ...و گل های سوخته ی قرمزی که تاب حرفهاشونو نمیارم.اما الاغ پیغمبر یه کار خوب بهم یاد داده که امروز خیلی به کارم اومد. جوری آه می کشید مثل کشیدن کبریت بالای ظرف بنزین.انگار همه چیز رو آتیش می زد،دود می کرد و بعدمی فرستاد بیرون.همه ش هم می گفت نگو آه نکش،سبک می شم.راست می گفت .بعضی چیزها باید بامراسم خاصی به جا آورده بشه.تمام و به کمال .
امشب به برکت شیرازی های بی بخار که اصولا جماعت الکی خوشی هستن و خوشی هاشون با تنبلی و راحت طلبی عجین شده و تو این سرما عامو بریم باغ جهان نما که چی چی بشه،غیر از من و نگهبان 2نفر دیگه بیشتر تو باغ نیست .ومن تازه فهمیدم همچین حیاطی داشتن یعنی چی... کلی آواز خوندم ،رو زمین نشستم وسرشار این حسم که اینجا قلمرو منه ومن پادشاهی می کنم به اینهمه درخت ،گل واین صدای فواره های کوچک آب که آرام آرام از پس موسیقی هم شنیده می شود


همیشه صدای حضورش بی تابم کرده.تازگیها کشف جدیدی هم از بارون داشتم.اینکه وقتی
روی صورتم می شینه ماهیچه های گونه هام نا خودآگاه به سمت بالا کشیده می شه ومن
نمی خوام کنترلشون کنم،حتا اگر دقیقا یک روز قبل شنیده باشم که کسی با دیدن منظره ی
مشابه طرف رو مضحکه ی کلی آدم کرده باشه که :«نگا طرف خوددرگیری داره . خودش
خودش تو خیابون می خنده...»
شوق امروزظهر:حافظیه،بارون،رباعیات خیام با صدای شاملو یا شاید هم باز هم
خورشید آرزو...
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

وفاداری من به نوشتن ، با همه عشقی که به قلم و کاغذ دارم،به گردش خودکار در دست
وبه زیبا نوشتن،برای منی که حتا از آب خوردن هم خاطره خواستم وهیچ وقت خدا تنها
جا ییکه هستم ،نبود م مدت هاست پر کشیده.اوایل می دونستم چیزهایی هست که نمی خواهم
بنویسم. چیزهایی که فکر میکردم با نوشتن برای همیشه حک می شوند ومن نمی خواستم
باشند،گو اینکه هنوز آنقدر زنده وپر جان هستند که انگار دیروز یا شاید....
بعدها فکر کردم چیزهایی که پیش می آید ارزش نوشتن ندارد ؛یاشایدهم نگاه من آنقدرمات
شده بود که انگار همه چیز رنگ خاکستری خورده باشد ومن خسته بودم از نوشتن اینهمه
ابر.دلم می خواست وقتی می نویسم خودم از شوق بارها تکه تکه واز سر بخوانمش واز
لا بلای کلمات رنگها را بشناسم و آنهمه شور یا درد را هزار باره زندگی کنم.
مدت هاست که سر رسیدهای جدید بیش از 2ماه هم نوشته ندارند....اما دلتنگم برای نوشتن...
نمی دانم به این صفحه که حتا قابلیت بازی با قلم را ندارد،بوی کاغذ هم نمی دهد ولطافت
کاغذ هایش زیر دست برای ادامه دادن مورمورت نمی کند وفادار می مانم یانه،اما یک شوق
جدید دارد :افزودن موسیقی که کم وسوسه ای نیست.
دیشب بالاخره قرار یک گشت پاییزه تصویب شد و کاملا واضحه که الان من در آسمانها سیر می کنم .
خصوصا که امروزهم ابراست وباران .مدام نگران تمام شدن پاییزم.
دلم برای وعده دیدار با اینهمه برگ ودرخت غنج می زند

۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

معنای جدیدی از با من دوست میشی:بالاخره به من میدی یا نه؟

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

آنکه می گوید دوستت می دارم
خنیاگر غمگینی ست ،خنیاگر غمگینی ست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
عشق را
زبان سخن بود...

صبحی از این دست ، با این مایه از ...
هزار کاکلی شاد در چشمان توست
هزارقناری خاموش در گلوی من
.
.
.

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

به نظر میرسه از بعضی واقعیت های پیرامون خیلی فاصله گرفتم. مثلا اینکه قیمت یک عدد ماهی تابه تفال 40000 تومان

است.تنها اتفاقی که بهای پرداختی رو از یادم برد سوز خوش سرما وصدای norah jones بود.جای مهرنوش خالی...

دلتنگی های از کجا...

چشم که بازکردم ،انگارتمام شب در گوشم به زمزمه آواز می خواندی.
ومن ادامه ی صدای دلنشین تو را به نوشیدن چای وبرای اولین بار تلخ
با صدای فرهاد زنجیر کردم.اما.... می دانی بعد از اینهمه ساعت
من مانده ام با حلقه حلقه هایی که فقط دور خودم پیچیده اند...



was the sound of distant jrumming
just the fingers of your hand?

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

خوب نیستم

مثل از بند رها شده هام .با سر حمله می کنم تا نبود دیوار رو باور کنم وگر چه شادی بی دریغ
این روزهاو اینهمه هیجان بی خودی رو مدیون همین بی خودی هام اما نگران همه هاشور خورده
هایی هستم که از خطخطی های روی صورتشون خسته ن.

دلم برای شیطنت،دلم برای طنازی ....

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

رنگ آشنایت پیدا نیست

خوب نیستم واین بغض لعنتی از دیشب رهام نکرده.انگار این ابری که از راه رسیده پیش از
آسمون رو دل من سایه انداخته .ومن از پس تیرگی وحجم فشرده ش برنمیام.
دلتنگم وغصه ی روزهایی که به دلم مونده از حسرت و درموندگی پرم کرده.انقدر پر که از دیشب
حتا سر شام هم اشک تو چشمهام حلقه زده و....
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این گلایه از توست

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

حضور غم رو با رنگها وچهره های متفاوت بارها حس کردم ،می دونم هیچ علاجی نیست جز
اینکه تسلیم رنگهای تحمیلیش نشی.اما وقتی سیاه وارد میشه هیچ رنگی از پس بیرنگ کردنش
برنمیاد.مثل باشو که با هیچ صابونی سقیدتر نشد .من عجز خبر مرگ رو با ستون فقراتم حس
می کنم .درجا همه ی تواناییهام فلج می شه ،حتا به کلام .همه ی کلمه ها به نظرم بی معنی و
توخالی میان.چه تسلایی برای اونکه عزیزی رو به خاک میسپره !
الان با مامان اهوازی حرف زدم.تنها آدم روی زمین که اشکهای من در برابرش کودکانه رها
میشه ومن میدونم از پس مهارشون برنمیام.مثل اون تلخ ترین روز زمستونی که من بااونهمه
بغض دوستهامو هم رنگ کردم اما از لحظه ی ورود هراس آغوشش رو داشتم برای خداحافظی.
میدونستم تا بغلم کنه زار می زنم حتا اگه ندونه ونفهمه من چه مرگمه ...
همیشه آنکه می رودکمی از ما را
با خویش می برد.
کمی از خود را ،زایر!
با من بگذار.

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

بیشتر بخند


بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این مپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سردر کمند را
بگذار سر به سینه ی من
تا بگویمت
اندوه چیست،عشق کدامست،غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودان بنالم به دامنت
شاید که جاودان بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو
آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های ترا لاله چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های توام
بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی
گرمتر بتاب
همین و دیگه هیچ،از صبح مبتلاشم.

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

زادگاه من

وقتی ترو ترک می کردم هیچ فکر نمی کردم روزی تا این حد حس کنم بهت وصلم.شیراز رو
همیشه دوست داشتم ورفت وآمدهای هر ساله هم بوی غربت رو از اینجا گرفته بودن.اما الان
یکی دو ساعتی هست که صف خاطره ها ودوست ها باشکوهی غریب رژه میره.دلم میخواد
کاست همایونو از آقای ساکی بخرم،فردا با شیوا برم سالن ببینه ،تو اتاق خودم ،آآآآآآآآآآآخ،اتاقم...
ماه ِروی دیوار،برگهای خشک شده روی دیوار که پاییز امسال 9ساله می شن ؛کمد نامه ها
ونوشته ها که رهاشون کردم........
وقتی انتقالیم درست شد تازه حس کردم دارم از یه چیزهایی می کنم ،با خودم گفتم چه بهتر!
خیلی چیزهاست که باید فراموش کنم.شهاب گفت بعد از این همه سال داری از این خاکی که توش
رفتی و اومدی ،عاشق شدی،خندیدی وشکست خوردی،پا شدی وریشه زدی و زندگی کردی
میری، می گفت اونجا با هیچکس خاطره ی مشترک قدیمی نداری.وقتی چیزی از گذشته بگی
تجربه تو با کسی سهیم نمی شی .اسم ها ومکان ها و...برای اونها معنا نداره.
ومن امروز خوب رشته های نامریی رو حس می کنم که در من ریشه دوونده ومنو به تو وصل
کرده.
تو اما از ردِپاهای من چیزی به خاطر داری؟

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

کودکانه

نمی دونم این حس غریبِ عشق بچه چرا تو وجودم انقدر پررنگه اونهم اینهمه بی ربط.بعضی وقت هاهندونه زیرِبغلِ خودم میذارم وفکر میکنم به خاطر محبت یا علاقه م به حمایت دیگرانه اما بعضی وقت ها هم که به قول شاملو ستمگرانه در خودم نقب می زنم می بینم نه سرِ محکم رشته نیازهای خودمه .من عاشق خندیدن و تعجب کردن ...حتا خوابِ بچه هام.3سوت هم هر بچه یی رو بخوام جادو می کنم،
البته اگر بخوام. اما فقط کافیه همین بچه یی که واسش ضعف می کنم 4سالش بشه و دختر هم باشه وبخواد یه ریز ور بزنه تا احساسهای لطیف وشاعرانه م آنی ناپدید بشه وبا خباثت تمام دنبال راهی بگردم که خفه ش کنم.حالا گیریم واسه خفه کردنش بدخلقی نکنم و 4تا شعرهم واسش بخونم اما واقعیت اینه که از وقت گذاشتن برای بچه ای که بزرگ شده هیچ لذتی نمی برم.
ریشه ی همه ی این حرف ها به تولدِ مهرانای 1ساله برمی گرده ومن که هر بار خاله شدم دوباره از نو توپ و تفنگ بازی کردم ومرد عنکبوتی و ماشین خریدم. .امروز تازه فهمیدم چه چیز های خوشکلی هست که من دلیلی واسه خریدنشون ندارم .یه عروسک باربی با 10تا لباس و کفش و کلاه؛یا استخر بادی که یه درخت رو طاقشِ ،یاا ون سگِ که آواز می خوند و با آهنگ دهن و سر و پشت و دمش رو جداگونه تکون می داد ومن انقدر خندیدم که پیرمرد فروشنده هم هر چی جوونورصدادار داشت درآوردومن نتونستم حالیش کنم که فقط این سگه خیلی با حاله تازه من عروسک نمی خوام!!!!
...آخرش یه خونه خریدم به یادِ خونه ی کودکی های خودم که بابا از سفرتهران برام خرید ومن حتا برای غذا خوردن هم دوست نداشتم ترکش کنم... چه کودکانه ی شادی بود.لذتِ گرفتن هر کادو یا جایزه انقدر با آدم می موند که خاطره ی دورترینش هم به یادبمونه .حالا من وقتی می خوام برای عرفان کادو بگیرم تمام شهر رو زیر پا میذارم،20بارخیابون می رم تا به خیال خودم هیجان انگیزترین چیزی رو که هست بخرم،تازه نوبتِ کاغذ کادو وربانِ ...
فقط چند دقیقه ی بعد همه چی رها شده وخودم دارم با چیزی که خریدم ور می رم.
بوی عیدی ،بوی توپ
بوی کاغذ رنگی...
بوی تند ماهی دودی وسط سفره ی نو
بوی یاس جانماز ترمه ی مادر بزرگ
با اینا زمستونو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

سلام.
نمی دونم تمام دیشب که خواب بودم و مطابق معمول خوابهای چرت وپرت می دیدم قلبم تنهایی کجا رفته وچه غلطی کرده که امروزصبح همچین خونی رو روونه می کنه.فقط میفهمم تک تک سلولهام الان سرخوشن وجابه جا شدنشون مثل خیلی وقت ها نیست که آروم وشرمنده بی هیچ پیام وشوری فقط می رن که رفته باشن.تا راستین گذاشتم شروع کردن موج سواری باور می کنی تو
رگهام حسشون می کنم!
اما با همه ی لحظات خوشی که گذشت خوب می فهمم که دلم تازگی ها تو اوج شادی هاش پس لرزه های ترسی عمیق رو مخفی می کنه .گر چه تا آخرین لحظه ی شادی ها و اوج گرفتن هاش با شوق می تپه اما سکوت یکباره ش...هر دو گنگ وترسیده باز موسیقی گوش می دیم اما دیگه از موج سواری سلول ها و طنازیشون خبری نیست.من اگراین لحظه های اوج گرفتن باشعر،موسیقی،شادی های کودکانه وبارون وبرف و برگریزون رو از زندگیم حذف کنم...
گردِ دست کم 945000000لحظه بر تن من نشسته ؛گیرم موهام سپید نشده باشن وچهره م هنوزاز خودم جوونتر باشه!
من واین دل ترسیده برای شعله ساختن از همین جرقه های گاه وبیگاه تا کی کافی هستیم؟
ما از غبارِ این همه سال می ترسیم.