۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

خوب این جوریه دیگه:یا جلبک می زنم که چکار کنم یا نمی دونم خودم رو به چند قسمت تقسیم کنم.این میون سخته که بخشی رو هم که سهم دیگری ست با خود ببری.وسخته که دیگری بهترین دوستی ت باشه که اینهمه هم دلتنگش شده باشی .سخته

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

جای خالی

از آخرین شادی دیدار پستچی که بگذریم،
از آخرین وسوسه ی نوشتن چند سال می گذرد؟
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ
....

۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

take it easy,please

رییس مأبانه: شما الان مرخصی.
دودرانه: شرمنده م که می خوام تنهاتون بذارما ولی....یه کار مهم و بی برنامه...متوجهید که....
رفیق مأبانه:عزیزم می شه چند ساعتی منو تنها بذاری؟
ملتمسانه:این صدای مداوم کار کردنت دیوونه م کرده.توخنگ می شی ،منم ازینی که هستم روان پریش تر.رحم نمی کنی؟
حرف آخر:تو که کپه ات رو نمی ذاری پس باز من باید ...
کسی می دونه آدم چطور می تونه برای لحظاتی در بیداری مخش رو تعطیل کنه. جوری که هی
فلسفه نبافه و دهن آدمو سرویس نکنه؟
می رم کپه ام را بگذارم ....

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

من تمامی جهانم
در من هزاران تن مرده اند
بعضی را خودم در بهترین جای جهانم جای داده ام
بعضی خودشان را زنده به گور کرده اند
وبعضی مرده اند بی آنکه من بدانم و بوی تعفنشان جهانم را آزرده است
من تمامی جهانم
وبا اینهمه کاش برای مردگانم جهانی دیگر داشتم
روزهایی هست که صداهاشان پیوند می خورد
که در ازدحام زنده گان گم می شوند
ومن که تمامی جهانم
گیج می شوم

من تمامی جهانم
جهانی خسته اما
که به بوی گل عاشق بود
وخاطره ی دور ونزدیک شامه اش به سالها
تجزیه شد

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

از لج من با من

این کرک های قرمز لای دستبند من چکار می کنه؟ من...
چه ساده می شه لج کرد و پا کوبید به خط های قرمز و تخته گاز رفت
چه سخت می شه باور کرد!

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

خیال ها کم نیست.از خود می انگیزی و حجاب خود می سازی وبنا بر آن خیال تفریع
می کنی خیال دیگر.همچنین و همه هیچ نی.
چه باشد ؟نه از اندرونت آوازی آمد به معنی این ،نه از برونت!
(گزیده مقالات شمس)

۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

-می دونی به چی فکر می کنم؟
-چی؟
-چرا خاطراتم رو هر چه عقب می برم تو زندگی روشنفکرهامون رد کتاب و موسیقی و
وشیدایی و شعر و عاشقی روفقط تو لحظات سرخوردگی یا دل شکستگی می بینم؟چی تو این
النکاح سنتی هست که می شه سنگ واسه عمر عاشقونه های تو شیشه؟
_می دونی از چی می ترسم؟
-از چی؟
-از تو که زندگی رو با شعر و کتاب عوضی نگیری...

وصدای فرو افتادن کسی در دل که بعد ها عادی شد انگار که گفته باشی این هم از این!
با اینهمه نمی دونم چرا هنوز گاهی برای عاشقانه های آدمی سرانجامی خوش می سازم
وتکلیف این دل رو با همه ی رد های به جا مونده از اینهمه زندگی معلوم نمی کنم.
-می دونی تازگیها به چی فکر می کنم؟
-به چی؟
-به اینکه با همه ی ادعاهامون گند زدیم .شاید یه آدم معمولی معمولی معمولی...
دیگه نمی فهمم چی میگم.از هراس یه آدم معمولی که از یه شاعر و نویسنده و آهنگساز
اگر نه عاشق تر اما مهربان تر می شه!