۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

پرواز اعتماد را با یکدیگر...

۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

نامه ای به بهشت.می گفتند آنجایی

این از خوبی آشنایی های جدید به شمار میره که لابلای حرفهای ساده و معمولیت گوشه ها و زاویه
های ساییده شده ی زندگیت رو بازمیشناسی .امشب از لابلای همین حرفها ترو بدست آوردم که
تا22سال پیش رأس مثلث زندگی منو تشکیل می دادی.با مهربانی هات که همیشه محبت های
مادرانه را درچشمم ناچیز میکرد،با قصه هایی که هنوزبه قصه ی ما به سر رسید نرسیده تنها
یک جواب داشت:یه قصه ی دیگه.تروخدا.فقط یکی ومجادله ی ماتا قصه ی بعدی که باز
عزیز ترت می کرد .انقدر عزیز که از کودکی هام به یاد بیارم تا وقتی که بودی هیچ وقت از
آمدن دایی ها به خانه مان خوشحال نشده ام.از وقتی صدای سلام و علیکشان در راهرو می پیچید
من فقط به جای امنی برای پنهان کردن قرصهای تو فکر می کردم.تا اول به خواهش بعد با دعوای
مادرانه از مخفی گاه بیرون بیاورمشان و آنشب را با بزرگترین غصه ی دل که نداشتن چند
روزه ی تو بود، سر کنم.
امشب امادست کم 22سال از نداشتنت می گذرد ومن سالهاست سالهاست که به دیدارت نیامده ام.
شاید چون هیچ وقت خوابیدنت را در زیر سنگ باور نکردم. ماه ها از سفردروغینی که رفته بودی
می گذشت که تکه سنگی را به من نشان دادند و گفتند این جای تو است
ومن با همه ی کودکی شرم داشتم اشکهایم را رها کنم و حتا داد بکشم که به من دروغ گفتیدو فقط
سکوت کردم. هنوز سختی بغض گره خورده آن روزآزارم میدهد.امشب حتا حسرت بو کشیدن
ازآخرین جای رختخواب پهن شده ات دردلم بیداد می کند.

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

چقدر چشم به راه فردا بوده ام
نه،نمی خواهم بمیرم و فردا نیامده باشد
من فقط فرصتی کوچک می خواهم
برای پیدایش اتفاقی بزرگ
من فقط سهم سیبم را می خواهم
ودیدار با کلمات بی مرز
من فقط سهم سیبم را می خواهم
وفرصت زیبای بوسیدن رخسار انسانی
که سیم خاردار را نمی شناسد

همان فرصت زیبا
وهمین رخسار انسان نیامده را می گویم
بانو

(محمد رضا عبدالملکیان)

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

....اگر بیای همونجوری که بودی

کم میارن حسودا از حسودی....

۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه

پاره های دل

نه به خاطر جنگل هانه به خاطر دریا / به خاطر یک برگ / به خاطر یک قطره / روشن تر از
چشم های تو /نه به خاطر دیوارها -به خاطر یک چپر/نه به خاطر همه انسان ها-به خاطر نوزاد
دشمنش شاید / نه به خاطر دنیا- به خاطر خانه ی تو/به خاطر یقین کوچک ات / که انسان دنیایی
ست/به خاطر آرزوی یک لحظه ی من که پیش تو باشم / به خاطر دست های کوچک ات در دست
های بزرگ من..../ به خاطر پرستویی در باد هنگامی که تو هلهله می کنی / به خاطر شبنمی بر
برگ هنگامی که تو خفته ای / به خاطر یک لبخند /هنگامی که مرا در کنار خود ببینی به خاطر
یک سرود/به خاطر یک قصه در سردترین شب ها تاریک ترین شبها/
به خاطر عروسک های تو نه به خاطر انسان های بزرگ /
به خاطر سنگ فرشی که مرا به تو می رساند،نه به خاطر شاه راه های دور دست/
به خاطر ناودان،هنگامی که می بارد / به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک /
به خاطر جار سپید ابر در آسمان بزرگ آرام/ به خاطر تو...

اولین بار که این شعر رومی خوندم هیچ فکر نمی کردم ارجاع ضمیرها از متکلم وحده برسه به
سوم شخص ؛بسکه عاشقونه های این شعر اوج می گیره و به دنبال خودش می کشوندت
هنوز بعد از اینهمه تکرار نمی تونم مثل شعرهای هزاربار خونده شده عادی بخونمش
یه حس عمیقی وصلم میکنه به همون لحظه ی زایش شعروبهم میگه شاملو این شعر رو
بی وقفه ی نفس تازه کردنی سروده
بی تابی کلمه ها برای شعر شدن همین طوفانیه که رود هم که باشم به طغیانم درمیاره।
میبینی بعد از اینهمه تکرارانقدر نمی دونستم اوج و فرودهای دل رو چه کنم که به فونت ها و
رنگ ها متوسل شدم،با همه ی نفرتی که ازین رنگ به رنگ شدن ها دارم.

با همین اتفاق ساده...

شدیدا هیجان زده م،بالاخره تصمیم گرفتم کچل کنم و کچل کردم ؛از بس وقتی میگفتم قیافه همه تو
هم می رفت ترس برم داشته بود گودزیلایی،گیدورایی چیزی بشم ...
الان بیش از هر چیز کیفورجسارتی هستم که لابلای اینهمه حس کور وکر گم شده بود،شاد باش
پیدا شدنش دو شاخه گل رز سپید،وکلی از موجودیهای سوپرمارکتهای سر راه رو براش جایزه
گرفتم...خوب دیگه بعد از اینهمه روزکسلی خوبم؛با همین اتفاق ساده ،با همین گلهایی که مدام
صدام می زنن تا نتونم به هیچ کس و هیچ چیز دیگه نگاه کنم .
دیگه اینکه چقدر دلم تنگ شده بود برای دل دل کردن های توی گل فروشی....آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ

...

برفی سنگین نشست
درختی زیبا شد
درختی شکست

(از پیامها...)

۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه

آقا اینا برگه؟!

کافیه درگیر موسیقی باشم و تو آسمون پیدات کنم تا خستگی دو شیفت کاراز تنم جا بمونه تو
اون شهر لعنتی وحتایک لحظه هم چشم برهم نذارم.
امشب دوباره کاوه یغمایی می خوند:یادته بهم میگفتی دیگه تنهات نمی ذارم...که پیدا شدی
همه ش فکر میکردم کدوم خر بیشعوری اسمتو گذاشته جبار وقتی اینهمه تو چشهمای من
مهربونی که فقط میخ شدم تو جاده و بعد صدای خودموشنیدم که به شاگرد راننده میگه
اینا برگه!؟!(علامتش رو نه خودم فهمیدم نه شاگرد راننده)
خوب دیگه ..باوراونچه می دیدم و بستن نیش باز شده م هیچ کار آسونی نبود
।از هجوم برگها چیزی شنیدی وقتی از یک سمت دشت پرواز میکنن به سمت دیگه ؟اونهم
وقتی تو توجاده ای هستی که درست از وسط اون دشت میگذره و درحال معاشقه با جبار که
تا اون لحظه به نظرت گم و پیدا شدنش لابلای کوهها زیباترین اتفاق میومد...
فقط دلم میخواد هزار بار بنویسم:پادشاه فصل ها پاییز।پاییز.پاییز.
باز هم پاییز،تو که هجوم برگها رو ندیدی چه می فهمی؟

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

هنوز سر می زنم به وبلاگ شعر بانو که آخرین نوشته ش مربوط به 2005میشه .چراشو خودمم نمی دونم .اما حس غریبی به این صفحه دارم.هر بار با خودم فکر میکنم فکرشو کن به روز شده باشه।ضربه ی دکمه ی enter رو تندتر از همیشه وارد می کنم و چشم می دوزم به عریان تر از آب همیشه.چرا؟

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

دریایی...


لرزه های دل رو وقتی احساس کردم که صدای خنده هایت حجم دار شد.حجمی مثل حجم هوا که تسخیر می کردوسنگین بر سینه می نشست تا بی حضوراحساسش کنی.
نگران اما وقتی شدم که خیال ها جان گرفت.خیال من با کتابی در دست وتو سرگرم هر کاری بازمزمه ی شعر یا آوازی که متعلق به دنیای تو بود بر لب که نوشته ها را بی معنا میکرد تافقط چشم اندازخیالی باشند به دنیای تو نزدیک تر.بی کلمه ای که آرامش چنین لحظه ای را ازمابگیرد...یا خیال جاهایی که می شد قایم شد یا.....
دل خستگی ها اما از وقتی هجوم آورد که تو از جای خود رانده می شدی و جایت خالی می ماند.از راز دیر دانسته ای که اعتبار معشوق را به عاشق می داد.ازدریایی که کرانه هایش را درساحلی بازمی شناخت که جای آرمیدن نبود.

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

دیروز کلی نظرات کارشناسانه من باب اهمیت کشف زوایای پیدا و پنهان در نجات از تکرارهای
دارکوبی زندگی زناشویی برای mr p از خودم ساطع کردم.
به امروز چه کوفت و زهر ماری بخوریم که فکر کردم عشق جادوگری موقع غذا پختن از دل و
روده م داشت بالا میزد .وفکرکردم کی گفته من حق دارم اینهمه چرت و پرت به هم ببافم .
مثلا قراره هر روز من چه ورد مزخرف جدیدی بخونم که از هر روز پختن و شستن لذت ببرم
که اون بیچاره فلک زده هم بخونه و از زندگی دارکوبیش لذت ببره.
مامان جان همچنان در راستای سفر چند روزه ش که بیش از 3هفته طول کشیده هر روزقراره
فردا بیاد.

چه دانستم که این دریای بی پایان ....

من چه می دونستم گوش دنیا در حد ناشنوایی سنگینه که اینهمه سال رو به گفتن برای دو گوش کر
نگذرونم . که یه روزی مثل امروز بفهمم دیگه نمی شه کاری کرد وقتی طنین صدای خودم همیشه
هست و گوش اعجازهم نمی شنوه...
من چه می دونستم زیر آرامش دروغی حرکت یکنواخت زمین شتابی سر سام آور نهفته ست که
روز تولد یک آن چهره ی خاک رو به یادت میاره و اشک.. .
من چه می دونستم یک روز صبح که چشم باز میکنی و سرگرم شانه زدن موهایی یکدفعه یک تار
سپید لای موها پیدا می کنی وهراس از خواب هم به هراسهات افزوده می شه...
من چه می دونستم قراره دنیاوخالقش محل سگ هم به حرفهای من نذارن مگرنه ...

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب
واندر آب بیند سنگ....

هر چه می بافم تکرار همین طرح است .از هر جا که شروع میکنم به پایانی می رسم
که نمی خواهم.به شکافتن سقف فلک هم که فکر می کنم وطرح نواین دل بی حوصله
یاری نمی کند.با اینهمه می دانم باید کاری بکنم.از کجا یا چطور اما هنوز نمی دانم!
صدایی هست که آزارم می دهد.کفری ام میکند که تن ندهم اما نه بال پریدنی بر شانه
های من می روید نه در این دل وامانده شعله های آتشی زبانه می کشد.
صدایی هست که می خواند:در برزخ احتضار رها می کنمت تا بکشی
ننگ حیات ات را/تلخ تر از زخم خنجر/بچشی/قطره به قطره/چکه به چکه......
من نمی خواهم حریفی بی بها باشم ،به هر آنچه لحظه ای از برزخ رهایم کند حمله
می برم و عمر این رهایی ها روز به روز کوتاه تر می شود
شرابی تلخ،شرابی تلخ ...
یه مردی بود حسین قلی،چشاش سیا لپاش گلی....باتو من می رقصم،رقص رقص در
رویا/هر چی که تو دوست داری رقص رقص تا فردا......برحریر گیسوانت دل زمانی
خانه می کرد.........پاییز.پاییز...بخواب آرام دل دیوانه.... میام از شهر عشق و
کوله بار من غزل...شب های شعر...دیر آمدی ...ری را .....ری را....
آخ اگه بارون بزنه...آخ اگه ....حالا که همه ش دروغ میگی....نام تو روی لبام گل
میکاره.. .....گر در کویش برسی برسان این پیام مرا....عاشقم کردی جانا دلم را...
نامت را به من بگو دستت را به من بده....
شرابی تلخ شرابی تلخ
همه با عمری کوتاه ...کوتاه.

چون سبوی تشنه
کاندر خواب بیند آب
واندر آب...

۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

مسخ

7ایده فیلم کوتاهت حکایت انقباض وانبساط سریع سنگی شد که از ترک های به جان نشسته
حیرت کرده مدام می پرسید:دل آدمی ترک برمی دارد یا سنگ؟
.از تکه سنگی که منم بعدها می نویسم .