۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

...انگار این جهان به جز تو حرف تازه ای نداره...

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

ببار ای باروووون ببار....

فکر می کنی بتونی ابرهای ژاله بار رو تو اسمون نگه کنی؟ حالا که دنیات شده محبس و تو هم انگار بدت نمیاد ،خوب یه سیم خارداری چیزی دور این ابرها بکش تا من هم رحمم بیاد به همقدمِ از سر کار اومده و هی یکریز راه نبرمش و بگم :فکرشو کن ممکنه فردا افتاب دربیاد!نریم خونه.خوب؟

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

لاک پشت

بعضی وقتها باید مثل ماده ی رادیواکتیو باشی. چیزی که به اقتضای زمان و نیازهات بلد باشد خودش را به یک عامل خارجی بکوبد و کن فیکون شود. من بلد نیستم.در زندگیم بیش از هر چیز گوش بوده ام و با اینهمه به زبان درازی که جای همه حرف می زند مشهورم. اما فقط همین چند نفر نزدیک می دانند بزرگترین مشکل ش. در زندگی حرف نزدن هاش بوده و هست.از خودم گفتن را هیچ وقت بلد نبوده م. نیستم.از حسی که آزارم داده یا شوقی که جوانه زده حرف نزده ام و خوب مگر چند نفر پیدا می شود که از لابلای خنده های نامربوطت از کنارت ارام بگذرد و بپرسد امروز چه مرگت شده و خنده های مصنوعیت را بر باد داده باشد. و اصلا حتا همان کم ها چند بار فهمیده اند. مثل لاک پشت برای خودم ،زندگیم و حرفهام لاک سرسختی جور کرده بودم که پناهم می داد. لاکی که پر بوداز شعر و قصه و موسیقی تا از من به جای من و بامن حرف بزنند. و اینجور هی کلمه ها گم تر شدند وقتی کسی روبرویم نشسته بود و من باید چیزی از خودم می گفتم. حتا مستی هم زبانم را باز نمی کرد و خوب هیچ کس هم به اندازه ی خودم نمی داند چه تاوان هایی بابت این زندگی لاک پشتی پس داده ام. گو اینکه هنوز هم خوب می دانم هیچ وقت ادم این حرف زدن ها نخواهم شد اما تازگیها بعضی وقتها داغ کلمه ها بر دلم می ماند.
حالاایراد کار که به کنار بعد ازینهمه سال که بخواهی چیزی را عوض کنی به طرزبی رحمانه ای هی یادت به کلاغ و کبک می افتد و حرفهای خودت که انگار مال کسی بوده و زبان تو دزدیده،شرمش به کنار هی دلت هوای همان لاک همیشگی را می کند که با خودت بگویی گوش کن با لب خاموش سخن می گویم....

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

روزمره.....

مثل شب های کنار دریا و ساز و صدایی که زندگیش را موج کرده باشد در حنجره.مثل صبحانه ی بالای کوه.مثل روبروی هم نشستن های ما و زل زدن چشمها و حرفها.حرفهایی که فقط در همین ساعت شب جاری شده وبس... مثل پیانویی که با اب می رفت و باز بازیچه ی سرانگشتان کسی بود.مثل اخرین تلاش پلک برای باز شدن وقتی فقط یک لحظه حضور و صدای باران بی تابش کرده. مثل همین شاخه های منتظر برف. مثل پیچی که دشت را پشت سر می گذارد . مثل زندگی با خیالهای خوش.مثل زندگی با حسرتها.یا زندگی زیر ضربه های پتکی که خیال نشناسد....

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

دل بستگیهای اخیر یک سرمایی


شاید تنها دخترهای سرزمین های آفتاب و شرجی های تابستان اینطور عاشق زمستان بشوند که من شده م.سوز سرمایش هم شده مانسته ی نوازش دست یگانه ترین یارِ نداشته و هی هوس آن دست عاشقانه وا میداردم طولانی ترین راهها را هم پیاده گز کنم .این آزارِ دل خواسته از کجا اینطور همنشین دل شده؟بی پروایی ست یا ریشه دواندن؟ مبارزه یا سازش بیشتر؟

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

رفیقانه

باید کسی رو داشته باشی که همچین صبح هایی بی هیچ تعارف زنگ خونه ش رو بزنی و بگی برام یه شعریا داستان بخون یا یک آهنگ . باید کسی رو داشته باشی که همچین صبح هایی به صداش پناه ببری وگرنه این روزگار لعنتی سخت میگذره. سخت.

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

...

خواب می بینم مادر زمین شده ام
با باد دعوا می کنم
ابر ها را هم می زنم
گل هایِ جامه مخملی ام
سردشان بود.

۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

دلتنگی

شده آنقدر دلتنگ کسی شده باشی که خیال دیدارش نمبارت کندوهی هول برت دارد از آغوشی که سهم مهربانی های چند ماهه ات را یکباره در دلت می چپاند و بیرحمانه به یادت می اندازدکه چقدر کمش داشته ای؟همان قدر دلتنگم و سعدی لامروت هم دست از سرم برنمی دارد. شعرهایش هی آواز می شوند در حنجره ی شجریان می پیچند تا هی خرابترم کنند.

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

اعلان نسبتا عمومی

بد نیستم. خوبِ خوب هم.فقط هی می روم یک دوش پنج دقیقه ای بگیرم که هربار بیش از نیم ساعت طول می کشد. آب همیشه حالم را خوب کرده است. فکر می کنم خانه ی خیالی من 3قسمت خواهد داشت.حمام و اتاق شخصی که مقایسه شان سخت است بعد هم سالن پذیرایی با یک پاگرد ظریف که همیشه هم تمیز و مرتب باشد. یک دیوارش پنجره ای بلند داشته باشد رو به بالکن کوچک دوست داشتنی ام. یک دیوارش هم سرتاسرش آینه باشد که هی درهم وباهم بخندیم و گریه کنیم و برقصیم.حمام خانه ام باید بزرگ باشد.وان هم داشته باشد ؛ همیشه برق بزندو تنها جایی باشد که تکنولوژی از در و دیوارش بیرون بزند. یک صندلی هم داشته باشم که در حال گوش دادن موسیقی و تکان دادنش با کنترل حمامم که از همه جایش بلد است آب بیرون بدهد ور بروم وهی ردقطره های آب بر تنم عوض شود.کنار وان هم یک قفسه ی کوچک داشته باشم پر از چیزهای دوست داشتنی و خوش بو.دوست دارم یک همخانه هم داشته باشم که صبح تا شب سرکار باشد.شب ها بیاید با هم شام بخوریم و برود در اتاقش در را ببندد و ساز بزند یا درسش را بخواند.پایه ی فیلم وادبیات و موسیقی هم باشد و با ولوم هم هیچ مشکلی نداشته باشد . از وان من هم استفاده نکند و من هم هر شبی خواب بد دیدم اجازه داشته باشم آرام وارد اتاقش بشوم و یک گوشه ی تختش برای خودم بخوابم.خوب اگر کسی پایه ی ساختن خانه بود خبری بدهد با هم برای خیلی سال بعد سرمایه گذاری کنیم. شرط مهم تراینکه هم خانه جان اگر سرش به سنگی چیزی خورد هوس شوهر کردن یا زن گرفتن به سرش زد فقط می تواند وسایل شخصی اش را ببرد. خانه می ماند برای آن دیگری. عوضش می تواند در لحظات مبادایی که همه می شناسیم بیاید برود در اتاقش بنشیند کمی درد دل کند(با چسناله عوضی نشود) و برود.

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

خیال این روزهام هزارباره ساختن اون لحظه های قدم زدن روی پل سفید و دنبال کردن پرواز مرغ های دریاییش شده. اون لحظه که مرغ دریاییه بعد از کلی بال زدن بی هیچ بال زدنی اوج می گرفت.همه ش فکرمی کردم اصلاً هیچ درکی هم از معنای این لحظه داره؟
به اون لحظه ش حسودیم میشد. حتا برای موشک هم زمان و مکانی وجود داره که با موتور خاموش بی قیدی هرگرانش و جرمی رو تجربه کنه و ذخیره های سوخیش رو لحظه لحظه نبلعه .این لحظه تو زندگی من گم شده.هنوز بعد از این همه سال،هنوز بعد از اینهمه تقلا و جون سختی برای کشف بهانه های زندگی و فرار از پوچی تلخ گزنده ش به محض اینکه دست از حفر کردن و سنگ روسنگ بند کردن بردارم همه چیز آوار شده رو سرم. مدتهاست به شور اون لحظه ی بی تقلای پرواز سقوط نکردن فکر می کنم. اوج گرفتن هاهم که بمونه برای شاهین های تیز پرواز زندگی که حسابشان از من جداست.
10 Track 10.mp3

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

منظورم...

راست راست،خوشحال خوشحال پریدم تو فروشگاه به فروشنده میگم: پس بوفالوی اینجا شمایید!
خوب البته منظورم این بود که آه چه خوب! شعبه کیف و کفش بوفالوی سفید اینجاست!!!

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

سیب تا تو...

مسواک زدن پیش از خواب برای من از فتح قله ی قاف یا یوگای قورباغه سخت تره وبا اینهمه وقتی مسواک زده باشم به وسوسه انگیز ترین پیشنهادها ونگاه های بی رحمانه ی لذیذترین خوردنی هاهم بی اعتنا هستم مثل خر.دراین یک مورد هم اراده یی دارم پولادین که مگو.
اما خوب، هایزنبرگ را برای همین روزها خدا ساخت. محض پوزخند به قطعیت های همیشه. مهم نیست ریشه های حس بی تفاوتی امشب ؛هر چه هست باشد.دوست دارم ولوم را بالا ببرم پنبه هایی که چشم و صورتم را پاک می کنند بالا بگیرم و رها کنم . جلوی آینه بنشینم و نگاهش نکنم و عوضش جوری سیب گاز بزنم که یعنی هیچ چیز این دنیا به چیزیم نیست.چوبش را هم آخر سر از همان جا نشانه گیری کنم حوالی سطل و بدانم عمراً به سطل نمی رسد.بعد هم کتاب تازه خریده ام را باز کنم دنبال دوشعری بگردم که به خرید کتاب وادارم کرد و دست آخرهم ناباورانه با دستم خواب کتاب را بر هم بزنم .بعد هم شیرجه بزنم روی تخت و چشمم به مسنجرم بخورد و حس کنم زیادی شلوغ شده.همین جوری بی دلیل حذف کنم وچند خطی اینجا بنویسم و احساس سبک وزنی کنم.همین و همین.تا خواب هم که راه زیادی در پیش است.چشم می بندم تا هر خیالی آمد بیاید.اول جام است که نقش می بندد. بعد هم یک گلدان پراز گل های رزسیاه ساقه بلند و خار درشت،از آنهایی که مخملی اند وبه نوازش وبازی سر انگشت مهمانت می کنند. منم که با بی تابی دستها واین آهنگ آرام آرام چرخ می خورم تا دنیا هم با من بچرخد و همه چیزاینطور زود و محو و دلخواه جلوه کند.به زمین که می رسم انگار دم خانه ی تو فرود آمده ام. با همان لباس هدیه ی آخر در را باز می کنی.ساک من رها می شود و آغوش تو تا خیسی شانه ها نجات بخشمان می شود.
چقدر این خیال تازگیها جان می گیرد.چقدر کمت دارم.کجایی تو؟کجا یم من؟کی نجاتم می دهی پس؟

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

اتاق عصر سه شنبه

صبح های یکشنبه همیشه حول و حوش ساعت نه یا نه ونیم که همه چیز آماده ست و آژانس هم احتمالاً دم در، یک لحظه انگار پاهام همان در اتاق از حرکت می مانند تا برگردم و خیالم راحت شود همه چیز مرتب است. رو تختی م صاف صاف باشد و میز آرایشم مرتب باشد . کتابهام جوری باشند که انگار نیمه باز منتظرند و حتا به اصرار لیوان چای صبحانه ام روی میز کنار تخت بماند تا برگردم.جوری که انگار همه ی معنای این اتاق خلاصه شده باشد در عصر سه شنبه یی که بر می گردم .
از تاکسی که پیاده می شوم هوس صحبت با دوستی تا دم در خانه به کله ام می زند . به دوستی که زنگ می زنم می گوید رینگ تماس خط ثابتم "شبنه ی " نفیسی شده و آن یکی " گله" و من هی دلم پر می کشد هی بیخودی با خط ثابتم شماره اش را بگیرم و گوشیش هی زنگ بخورد وهی ته دلم ذوق می کنم که باچیزهایی که دوست دارم یادم می کنند و بعد هم تا در اتاق را باز کنم آرامش است که حمله ور می شود .از آن دست ارامش هایی که وادارت می کند از چهاردیواری مختصر بی ماه ای بنویسی که بیش از هر چیزو هر کس دیگراز قبل برای یک لحظه ی عصر سه شنبه آماده شده است.

این آهنگ 06 Shabne.ogg هم برای دل تنگ پریسا و خودم و دوستی ویاد روزهای باهم بودنمان،از هم شنیدنمان ،با هم شنیدمان و هزار خاطره ی خوب دیگر که شاید برای چند لحظه ای دل پریسا را خوش کنند.

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

برای کتی عزیز که هم دلش را دوست می دارم و هم خیالهای با هم شنیدن و با هم بودنمان را. اینهمه دور و نزدیک،اینهمه بیگانه و آشنا کمتر کسی شده است.
stranger in the night.mp3

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

در پرتو تو غولهای سترگ کوتوله می شوند

تنها با عشق
ترا به مبارزه می خوانم
میان لحظه ای و لحظه ای دیگر
آنگاه ،تو پیروز می شوی
وعشق در برابرت شکست می خورد
ای روزگار!

(غاده السمان)