۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

قاب خالی

سالها به عدد ساده اند.به قاب که بنشینند و خیره هم که نگاهت کنند سخت می شوند.آنکه در دل بود اینکه در قاب است نیست.این همه سال هم کم نیست برای بیگانه شدن.الان که می نویسم حریف تن به تنم دل گشاد کم فهم است.گله می کند شروع این پست را عاشقانه بنویسم ومن تن نمی دهم.حمله می برد ،خاطره می سازد،فریبم می دهد با خوش باوری های همیشه اش ،حتا کلمات را عاشقانه ردیف میکند ومن عجیب حوصله اش را ندارم.داد می زنم:« بفهم .نمی شناسمش نمی شناسمش...آنقدر که نمی توانم سیر نگاهش کنم.آنقدر که پادرمیانی تو وحرفهایت هم حالم را به هم می زند....»می ترسد ،پس می رود و می خزد همان کنج همیشه و می دانم دلش برای جولان دادن تنگ شده با اینهمه باید بفهمد، باید بفهمد.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

مسئله سال ها نیستند . ما قلبمان ، زندگی مان را می توانیم به کسی ببخشیم ، اما روحمان را هیچ وقت ، این یکی مال خودمان نیست ، و وقتی عصیان می کند ، دیگر هیچ چیز را مثل سابق به جا نمی آوریم ، حتی خودمان را ...

ناشناس گفت...

...
(جز این چی میشه گفت؟)