۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

رد زندگی منو با همه ی دل نگرانی هاش از صورتم دنبال می کنه.کلونی جوشها یعنی یه چیزیش شده باز. می دونه پرسیدنش بی فایده ست اما به پرسیدن هم عادت کرده . جوری که بخواد بگه هی دختر من می فهمم یه چیزیت شده باز .امروز که روبروش نشسته بودم تا نگاهش بهم افتاد ازانتظار حرف همیشه ش خنده م گرفته بود که فکر منو صدای اون با هم قاطی شد.یادم باشه روزی اگر مادر شدم اینهمه قابل پیش بینی نباشم .باید گاهی بچه رو غافلگیر کرد ؛جوری که فرصت نکنه از همون جوابهای حاضر و آماده ی در آستینش چیزی بیرون بکشه . با اینهمه بچه اگر بچه ی آدم نباشه اینهمه فوت و فن هم دود هواست. من چیزی شدم از رده ی نبات ها که با غروب و طلوع خورشید چهره عوض می کنن . فاصله ی سرزندگی و پژمردگیم تنها یک لحظه ست. درست در اوج شادیم غمگینم و در اوج بی حاصلی با یک آهنگ یا یک شعر به زندگی بر می گردم. با به ته رسیدن این شیدایی هم حال مرده ای رو دارم که از همه چی خالی شده .اینطوری هر زخمی هر چقدر هم کاری باشه لای کلی حس خوب گم میشه و به عکس. به ته هیچ حسی نمی رسم که یکباره تموم شه . این غرور لعنتی هم همیشه وادارم کرده فکر کنم از پس همه چی برمیام . عوضش همه چی همیشه هست و هیچ چیز هم نیست .گاهی حس می کنم با همین چیزهایی که زندگی رو بالا اوردم عاشق زندگی شده م.فکر می کنم حجم ترسی که تو گلو حس کرده م عاشق شهامتم کرده.فکر می کنم همین شادی های ناهنگام بزرگترین دلیل پاگرفتن یه نهال نازکه. اما ازهمین فکر ها هم خسته میشم باز.05 - Melina Mercury.MP3

۲ نظر:

Uncertain گفت...

میدونی این آهنگ رو چند بار گوش کردم تمام تابستون؟ و میدونی فریدا رو چند بار دیدم؟ چرا تموم نمیشه خسته شدیم ...

ناشناس گفت...

دیوانه ام کردی...
دیوانه ات ام با این نوشته هات...
قلم ات...