۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

سلام.
نمی دونم تمام دیشب که خواب بودم و مطابق معمول خوابهای چرت وپرت می دیدم قلبم تنهایی کجا رفته وچه غلطی کرده که امروزصبح همچین خونی رو روونه می کنه.فقط میفهمم تک تک سلولهام الان سرخوشن وجابه جا شدنشون مثل خیلی وقت ها نیست که آروم وشرمنده بی هیچ پیام وشوری فقط می رن که رفته باشن.تا راستین گذاشتم شروع کردن موج سواری باور می کنی تو
رگهام حسشون می کنم!
اما با همه ی لحظات خوشی که گذشت خوب می فهمم که دلم تازگی ها تو اوج شادی هاش پس لرزه های ترسی عمیق رو مخفی می کنه .گر چه تا آخرین لحظه ی شادی ها و اوج گرفتن هاش با شوق می تپه اما سکوت یکباره ش...هر دو گنگ وترسیده باز موسیقی گوش می دیم اما دیگه از موج سواری سلول ها و طنازیشون خبری نیست.من اگراین لحظه های اوج گرفتن باشعر،موسیقی،شادی های کودکانه وبارون وبرف و برگریزون رو از زندگیم حذف کنم...
گردِ دست کم 945000000لحظه بر تن من نشسته ؛گیرم موهام سپید نشده باشن وچهره م هنوزاز خودم جوونتر باشه!
من واین دل ترسیده برای شعله ساختن از همین جرقه های گاه وبیگاه تا کی کافی هستیم؟
ما از غبارِ این همه سال می ترسیم.

هیچ نظری موجود نیست: