۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

کودکانه

نمی دونم این حس غریبِ عشق بچه چرا تو وجودم انقدر پررنگه اونهم اینهمه بی ربط.بعضی وقت هاهندونه زیرِبغلِ خودم میذارم وفکر میکنم به خاطر محبت یا علاقه م به حمایت دیگرانه اما بعضی وقت ها هم که به قول شاملو ستمگرانه در خودم نقب می زنم می بینم نه سرِ محکم رشته نیازهای خودمه .من عاشق خندیدن و تعجب کردن ...حتا خوابِ بچه هام.3سوت هم هر بچه یی رو بخوام جادو می کنم،
البته اگر بخوام. اما فقط کافیه همین بچه یی که واسش ضعف می کنم 4سالش بشه و دختر هم باشه وبخواد یه ریز ور بزنه تا احساسهای لطیف وشاعرانه م آنی ناپدید بشه وبا خباثت تمام دنبال راهی بگردم که خفه ش کنم.حالا گیریم واسه خفه کردنش بدخلقی نکنم و 4تا شعرهم واسش بخونم اما واقعیت اینه که از وقت گذاشتن برای بچه ای که بزرگ شده هیچ لذتی نمی برم.
ریشه ی همه ی این حرف ها به تولدِ مهرانای 1ساله برمی گرده ومن که هر بار خاله شدم دوباره از نو توپ و تفنگ بازی کردم ومرد عنکبوتی و ماشین خریدم. .امروز تازه فهمیدم چه چیز های خوشکلی هست که من دلیلی واسه خریدنشون ندارم .یه عروسک باربی با 10تا لباس و کفش و کلاه؛یا استخر بادی که یه درخت رو طاقشِ ،یاا ون سگِ که آواز می خوند و با آهنگ دهن و سر و پشت و دمش رو جداگونه تکون می داد ومن انقدر خندیدم که پیرمرد فروشنده هم هر چی جوونورصدادار داشت درآوردومن نتونستم حالیش کنم که فقط این سگه خیلی با حاله تازه من عروسک نمی خوام!!!!
...آخرش یه خونه خریدم به یادِ خونه ی کودکی های خودم که بابا از سفرتهران برام خرید ومن حتا برای غذا خوردن هم دوست نداشتم ترکش کنم... چه کودکانه ی شادی بود.لذتِ گرفتن هر کادو یا جایزه انقدر با آدم می موند که خاطره ی دورترینش هم به یادبمونه .حالا من وقتی می خوام برای عرفان کادو بگیرم تمام شهر رو زیر پا میذارم،20بارخیابون می رم تا به خیال خودم هیجان انگیزترین چیزی رو که هست بخرم،تازه نوبتِ کاغذ کادو وربانِ ...
فقط چند دقیقه ی بعد همه چی رها شده وخودم دارم با چیزی که خریدم ور می رم.
بوی عیدی ،بوی توپ
بوی کاغذ رنگی...
بوی تند ماهی دودی وسط سفره ی نو
بوی یاس جانماز ترمه ی مادر بزرگ
با اینا زمستونو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم

هیچ نظری موجود نیست: