۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

زادگاه من

وقتی ترو ترک می کردم هیچ فکر نمی کردم روزی تا این حد حس کنم بهت وصلم.شیراز رو
همیشه دوست داشتم ورفت وآمدهای هر ساله هم بوی غربت رو از اینجا گرفته بودن.اما الان
یکی دو ساعتی هست که صف خاطره ها ودوست ها باشکوهی غریب رژه میره.دلم میخواد
کاست همایونو از آقای ساکی بخرم،فردا با شیوا برم سالن ببینه ،تو اتاق خودم ،آآآآآآآآآآآخ،اتاقم...
ماه ِروی دیوار،برگهای خشک شده روی دیوار که پاییز امسال 9ساله می شن ؛کمد نامه ها
ونوشته ها که رهاشون کردم........
وقتی انتقالیم درست شد تازه حس کردم دارم از یه چیزهایی می کنم ،با خودم گفتم چه بهتر!
خیلی چیزهاست که باید فراموش کنم.شهاب گفت بعد از این همه سال داری از این خاکی که توش
رفتی و اومدی ،عاشق شدی،خندیدی وشکست خوردی،پا شدی وریشه زدی و زندگی کردی
میری، می گفت اونجا با هیچکس خاطره ی مشترک قدیمی نداری.وقتی چیزی از گذشته بگی
تجربه تو با کسی سهیم نمی شی .اسم ها ومکان ها و...برای اونها معنا نداره.
ومن امروز خوب رشته های نامریی رو حس می کنم که در من ریشه دوونده ومنو به تو وصل
کرده.
تو اما از ردِپاهای من چیزی به خاطر داری؟

هیچ نظری موجود نیست: