۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه

با همین اتفاق ساده...

شدیدا هیجان زده م،بالاخره تصمیم گرفتم کچل کنم و کچل کردم ؛از بس وقتی میگفتم قیافه همه تو
هم می رفت ترس برم داشته بود گودزیلایی،گیدورایی چیزی بشم ...
الان بیش از هر چیز کیفورجسارتی هستم که لابلای اینهمه حس کور وکر گم شده بود،شاد باش
پیدا شدنش دو شاخه گل رز سپید،وکلی از موجودیهای سوپرمارکتهای سر راه رو براش جایزه
گرفتم...خوب دیگه بعد از اینهمه روزکسلی خوبم؛با همین اتفاق ساده ،با همین گلهایی که مدام
صدام می زنن تا نتونم به هیچ کس و هیچ چیز دیگه نگاه کنم .
دیگه اینکه چقدر دلم تنگ شده بود برای دل دل کردن های توی گل فروشی....آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ

۳ نظر:

شقایق گفت...

ها منم!

ناشناس گفت...

((: خوب به خودتون می رسید ها !! ;) این روزها از جلوی هر مغازه گل فروشی که رد بشم بی اختیار سر برمی گردونم تا شاید بتونم دل دل کردن یه کله صاف خوشحال رو برای گلها ببینم ، مثل یه اتفاق ساده دوست داشتنی ، مثل خود زندگی ...

ناشناس گفت...

سلام. اتفاقاً عالیه! منم چندسال پیش سرمو با تیغ تراشیدم و عالی‌ترین لحظات را زیر دوش آب و همینطور موقع شیرجه زدن در آب استخر تجربه کردم! اصلاً انگار مغز آدم تماسش با زندگی زیاد میشه!!! :))) ضمن اینکه به‌نظر من مردهای کچل خوشتیپ‌ترینهان!