۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب
واندر آب بیند سنگ....

هر چه می بافم تکرار همین طرح است .از هر جا که شروع میکنم به پایانی می رسم
که نمی خواهم.به شکافتن سقف فلک هم که فکر می کنم وطرح نواین دل بی حوصله
یاری نمی کند.با اینهمه می دانم باید کاری بکنم.از کجا یا چطور اما هنوز نمی دانم!
صدایی هست که آزارم می دهد.کفری ام میکند که تن ندهم اما نه بال پریدنی بر شانه
های من می روید نه در این دل وامانده شعله های آتشی زبانه می کشد.
صدایی هست که می خواند:در برزخ احتضار رها می کنمت تا بکشی
ننگ حیات ات را/تلخ تر از زخم خنجر/بچشی/قطره به قطره/چکه به چکه......
من نمی خواهم حریفی بی بها باشم ،به هر آنچه لحظه ای از برزخ رهایم کند حمله
می برم و عمر این رهایی ها روز به روز کوتاه تر می شود
شرابی تلخ،شرابی تلخ ...
یه مردی بود حسین قلی،چشاش سیا لپاش گلی....باتو من می رقصم،رقص رقص در
رویا/هر چی که تو دوست داری رقص رقص تا فردا......برحریر گیسوانت دل زمانی
خانه می کرد.........پاییز.پاییز...بخواب آرام دل دیوانه.... میام از شهر عشق و
کوله بار من غزل...شب های شعر...دیر آمدی ...ری را .....ری را....
آخ اگه بارون بزنه...آخ اگه ....حالا که همه ش دروغ میگی....نام تو روی لبام گل
میکاره.. .....گر در کویش برسی برسان این پیام مرا....عاشقم کردی جانا دلم را...
نامت را به من بگو دستت را به من بده....
شرابی تلخ شرابی تلخ
همه با عمری کوتاه ...کوتاه.

چون سبوی تشنه
کاندر خواب بیند آب
واندر آب...

هیچ نظری موجود نیست: