۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

چه دانستم که این دریای بی پایان ....

من چه می دونستم گوش دنیا در حد ناشنوایی سنگینه که اینهمه سال رو به گفتن برای دو گوش کر
نگذرونم . که یه روزی مثل امروز بفهمم دیگه نمی شه کاری کرد وقتی طنین صدای خودم همیشه
هست و گوش اعجازهم نمی شنوه...
من چه می دونستم زیر آرامش دروغی حرکت یکنواخت زمین شتابی سر سام آور نهفته ست که
روز تولد یک آن چهره ی خاک رو به یادت میاره و اشک.. .
من چه می دونستم یک روز صبح که چشم باز میکنی و سرگرم شانه زدن موهایی یکدفعه یک تار
سپید لای موها پیدا می کنی وهراس از خواب هم به هراسهات افزوده می شه...
من چه می دونستم قراره دنیاوخالقش محل سگ هم به حرفهای من نذارن مگرنه ...

هیچ نظری موجود نیست: