۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

دیر یا زود این اتفاق می افتاد . مگه نه؟ مگه نه؟ با اینهمه آسان نیست. جایی در گلو خانه می کند که برایش کوچک است .
باید بنویسم . فقط باید بنویسم تا خالی بی هیچ.اما گرسنه ام واین صدای بلند ویولنسل تمام مغزم را اشغال کرده .جوری که انگار فلج شده باشم با اینهمه انگشت هایم کار می کند،بی پرواتر و نا آرام تر از همیشه و آنکه از کار افتاده تنها قسمتی از کاسه سر است که باید بیندیشد و این کلمات را ردیف کند.اما نمی کند . نمی کند .

۱ نظر:

نیم شب ژرف ... گفت...

سفر که نه ، اما سردرگمی همیشه طول و درازه ! گاهی رود تو مسیر خودش ممکن به ریگزار شوری برسه ، اما آنقدر ادامه می ده تا از بین سنگریزه ها دوباره راه خودش رو پیدا کنه و جاری بشه . دارم سعی می کنم ، تو اینجور مواقع کلمه ها کمتر به کارم میان ، خیلی وقت ها چیزی که می خوان توضیح بدن رو یا متوجه نمی شم یا کافی نمی دونم . اصلا برای توضیح بعضی چیزا کلمه ها ناقص ان ! مثل کلماتی که دنبالشون می گشتم تا برای این پست بگم و پیدا نکردم ، و اگر هم چیزی به نظرم رسید احساس کردم تو هم گاهی دوست داری بدون کلمات و معنی های مشخص شون فکر کنی و از بین سنگریزه ها راه ات رو بسازی ...