۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

مایا

همه اش زیر سر این «مایا» ست.سالهای آزگار ست عادت کرده به وراجی. تند تند هم حرف می زند وحرفهاش در یاد نمی ماند ومگر هم چند بار من می توانم درست سر بزنگاه با قلم وکاغذ مچش را بگیرم تا نوشته باشمش؛ تخیل بالایی دارد وتوی هر سوراخی هم که می بیند سر می کشد. بین خودمان بماند هم بهتان می گویم دچار چند گانگی شخصیت هم هست.درست در لحظه ای که با کودکانه هایش به کودکی بازگشته ای با لباس سرتا پا سفیدِ بلند از مقابلت می گذرد تا گلهای گلدانش را بیاراید و عین آرامش باشد. هنوز گیج برق نگاه کودکانه و آن نگاه عمیق جا افتاده ای که دلش هوای پنجره ای می کند رو به دنیایی دور وشلوغ و آوازی از sinatra با جام و جامه ای ارغوانی . آرام آرام از همانجا که ایستاده خوش مستی می کند تا بی تابی دستها و تن برای چرخش ها و خمش ها و رقصی که در هشیاری محال باشد.آن منِ دیگرش یک عالمه چاقوی دست سازدارد و تا دلتان بخواهد لباس کار سلاخی که وقتی به تنش باشند به هیچ چیز رحم نمی کند وهر چیزی را تا بند بند آخر تکه تکه می کند. کلافم می کند کلافه از شمار تکه تکه ها .آخر سر هم این منم که باید پازل هزار تکه اش را جور کنم.اماهیچ نمی شوند آن که بودند؛نشده اند .خسته ام می کند این بودهای نبود و نبودبود .خود ِ ناکارش هم خفقان می گیرد.به نگاه حرفهاش را در دل می اندازد تا به سلاخ گری اش ادامه دهد.عادت به چشمهاش که داشته باشی می بینی اینطور از همیشه بی پناه ترند.حالش هم که خوب باشد مدام راه می رود.انگار درجایی دور وعده ی دیداری دارد و وقتی هم رسید باید تک تک قدمهای شمرده وبنفشه ها و کم و زیاد عطربهارنارنج ها را از حفظ باشد.
خلاصه اینکه همه اش زیر سر این منِ درون است.انقدر مداوم حرف می زند و چهره عوض میکند که سکوتهای من روز به روز طولانی تر شود.که از پیش دوستی هم که میایم جا پای حرفی بر گلویم مانده باشدکه نگفته ام. می دانم حرفها را این منِ لعنتی قبلا ً گفته. بهتر از من هم.من کمتر مثل او می توانم چیزی را به خوبی او تعریف کنم که دقیقاً آن چیزی شود که در ذهنم است.یا تعریفهایم از آدمها و روزگارچیز دیگری میسازندیا حسی قایم می شود یا...خلاصه هیچ چیز نمی شود آن که بود ومن هی عادت می کنم به حرفهای او وسکوت.انگار هی از منِ من می کاهد تا منِ او من تر شود وهر دو راضی باشیم از معامله.

هیچ نظری موجود نیست: