۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

نگفتندش چو بیرون میکشاند از زادگاهش سر/که آنجاآتش و دود است...


حکایتش حکایت اولین هاست.مثل اولین عشق،مثل اولین کشف لبخند کودکی شاید ،مثل معلم کلاس اول...حکایت اخوان هم اولین بود برای من.برای همین هرساله همچین روزی بی آنکه حتا یادم مانده باشد چند سال است که نیست تلخ می شوم .حتا اگر همین فرداش عازم سفری باشم رو به آغوش دریا و ابرها وآنهمه سبزی بی امان که خاطر را آرام میکند.حتا اگر هنوز همه ی وسایلم کف اتاق ولو باشد نمی شود یادش را فقط در خیال زنده کرد. نمی شود در ادامه ی روزی که ازصبح مدام با صدای پرصلابت دروغین پر دردش زنده شده و خوانده از او ننوشت.از او که گویی بار همه ی ناکامی ها وحسرت های بشری بر دوشش بود ،حتا حسرت امید؛ نمی شود ننوشت.

هزار کار دارم و نمی توانم تکه ای از شعرهایش را برای یادبودش انتخاب کنم .هر کدام را شروع به تایپ میکنم دیگری فریبنده تر و پر شکوه تر قد علم می کند و صف خاطره ردیف می کند تا جای نوشته های قبلی بنشیند............

آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
روشن ترین همنشین شب غربت تو
ای همنشین قدیم شب غربت من................آآآآآآه ه ه ه ه...

۴ نظر:

رها گفت...

هفته پیش بود که مجموعه آثارشو از تو کتابخونه دراوردم و ورق زدم...شاعر پرپهلو ایست خوان...


آه!
کاش میشد گاه،
با خدا در آفرینش همعنانی کرد.
ناب نوشین لحظه ها را جاودانی کرد.

parissa گفت...

آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
روشن ترین همنشین شب غربت تو
ای همنشین قدیم شب غربت من................آآآآآآه ه ه ه ه...
*** يعني فقط اگه نياي.....

كيوان گفت...

خداوند رحمتش كند. با اينكه زياد اهل شهر نيستم اما نيما-شاملو و سهراب هميشه برايم يك معني خاص داشته اند.

احسون گفت...

به احترامش یک عمر سکوت ... باری چه کنم که فریاد این روزها امانم نمی دهد .