۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

من عاشق اینجام.حافظیه نرفتم،یعنی رفتم اما آنقدر کوتاه که به یاد بیارم امروز 5شنبه ست و خود حافظ هم از شلوغی بی ربط اونجا پناه برده به هر جا...
اما الان اینجام.یعنی همین جایی که تا پارسال ته کوچه مون ما رو روبرو می کرد ومن دوست داشتم فکر کنم حیاط خونه ی آرزوهای من اینجاست.با کاج و سروهای سر به فلک کشیده،صدای آب و نورپردازی فوق العاده وگل ها... گیریم که درش رو راس ساعت 8 می بندن.
آخ که عاشق گل های اینجام،خصوصا تو این فصل که از شلوغی اونهمه رنگ خبری نیست .تمام گلهاخلاصه می شه تو ردیف گل های رز سپید که تا می بینمشون بی اراده فریاد می کشم :تن تو نازک ونرمه مثل برف ...تن من جون می ده پر پر بزنه زیر تگرگ...و گل های سوخته ی قرمزی که تاب حرفهاشونو نمیارم.اما الاغ پیغمبر یه کار خوب بهم یاد داده که امروز خیلی به کارم اومد. جوری آه می کشید مثل کشیدن کبریت بالای ظرف بنزین.انگار همه چیز رو آتیش می زد،دود می کرد و بعدمی فرستاد بیرون.همه ش هم می گفت نگو آه نکش،سبک می شم.راست می گفت .بعضی چیزها باید بامراسم خاصی به جا آورده بشه.تمام و به کمال .
امشب به برکت شیرازی های بی بخار که اصولا جماعت الکی خوشی هستن و خوشی هاشون با تنبلی و راحت طلبی عجین شده و تو این سرما عامو بریم باغ جهان نما که چی چی بشه،غیر از من و نگهبان 2نفر دیگه بیشتر تو باغ نیست .ومن تازه فهمیدم همچین حیاطی داشتن یعنی چی... کلی آواز خوندم ،رو زمین نشستم وسرشار این حسم که اینجا قلمرو منه ومن پادشاهی می کنم به اینهمه درخت ،گل واین صدای فواره های کوچک آب که آرام آرام از پس موسیقی هم شنیده می شود


هیچ نظری موجود نیست: