۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

آمدنت که بنگرم گریه نمی دهد امان...

می گفت که تو در چنگ منی،من ساختمت چونت نزنم...
مدام لابلای 70 فاصله ی عقربه ها پنهان می شوی تا دیدار ناگهانیت در چشمهای من تلخ و
شور مزه باشد.
چرا اینهمه بازی در ذهنم ردیف می شودکه برای لذت از شادی برد حریف، بازی را باخته ام؟
اینهمه سال را داو گذاشته ام و می گذارم برای چه؟
تو چرا از به رخ کشیدن اینهمه برد خسته نمی شوی؟؟؟؟

۱ نظر:

شقایق گفت...

این پست!
من رو رسما خل کرد!