۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

فصلی که نمی خواهم...

تمام هم نمی شود.این روزها نه شعر زلالم می کند نه حتا زیبایی باغی که دوست میدارم. بهانه ی دلم سوز سرماست و رقص شعله های شمع که جا جای اتاق درگیر نورند با جامی لبالب از شراب و کنترل ضبط...مگر رقص سایه و نور و قامت افرازی شعله برهاندم یا تلخی آن یکی تلخی های مانده در گلو را بشوراند یا صدای دیگری هوای گرفته ی دل را پس براند!
که یادم می آید تابستان است...

۳ نظر:

استاکر گفت...

تابستان و شمشادهای بی حالش
تابستان و عشقهای سردش
و
تابستان و خمیازه اتوبوسی نو نوار برای رسیدن به خانه تو که سرابی شده است در این گرما.
خوشحالم از دیدنت .

شقایق گفت...

شما را چه می شود این روزها؟ این همه تلخ نبودید! یا بودید و ما نمی فهمیدیم؟

نیم شب ژرف ... گفت...

خداحافظی که نه ، مدتیه برام پیش آمد ها واقعیت سست کلامی شون رو از دست دادن . نگاهشون می کنم و دلم چیز بیشتری از توضیح می خواد ، این مازاد فانتزی تو حرفام شکل نمی گیره ولی مثل چیزی که تا حالا ندیده باشم احساسش می کنم و فکر می کنم داره تو ساز زدن کمکم می کنه . اما حتما برمیگردم ، حتی اگه صفحه ام از یک روزنوشت تبدیل به ماه نوشت بشه . پیغامتون برام ارزش داشت ، خیلی زیاد ، مواظب خودت باش دوست من ...