۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

خیس ابر

واااااااااای...از پس اینهمه روز دل خستگی،آن هم در غروب یک جمعه می توانم چشم بر هم بگذارم و محو بخندم.درست مثل مخدری که آرام آرام در خون تزریق می شود این صدا آرامم کرده. مثل پری سبک نرم می لغزاندم و می بردم دستان segoviaورهایم می کند میان حجم ابرهایی که آنقدر پرند از زلال آرامش که جا پای پری هم بر تنشان خیس آب می شود

۱ نظر:

مردی که همیشه می خندید گفت...

فردا دوباره همون آش و همون کاسهsie