۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

روز آخر سال که می شود دفترهایشان را روی میز می چینند تا برایشان بنویسم. یکی یکی برشان می دارم ،به چهره هاشان نگاه می کنم ومی نویسم :در زیج جست وجو ایستاده ی ابدی باش...بخوان به نام گل سرخ،عاشقانه بخوان/که باغها همه بیدار و باور گردند...ما راویان قصه های شاد و شیرینیم.ما...معجزه کن معجزه کن....و...و...ودلم هی خوش می شود از شعری که برصفحه می نشیند وخانه ی آرزوها می شوم برای روزگار خوش این بچه ها .نگاهشان را که در پی کلمات مبهوت مانده دوست دارم. نمی توانند کلمات را بخوانند.9ماه تمام برایشان بی هیچ خطی بر تخته راست وکتابی تر از هر کامپیوتری نوشته ام وحالا این پیچ وتاب نرم خط شکسته را باور نمی کنند.حلقه سرهاشان درهم تر می شود ومدام هم می گویند برایشان بخوانم چه می نویسم . می خندم . می فهمند که نخواهم گفت.به این آزارهای منظور دارم عادت کرده اند.کنجکاو که شدند اسم شاعر را نستعلیق و خوانا می نویسم به عمد.شاید به هوای شعر کتاب شاعر رابیابند و شعر جادوشان کند.می دانم از القای الکتریکی وخازن و سیملوله بیشتر به کارشان می آید.
خوشحالم.کمی دارم به کارم خو می کنم .شاید امیدواری اینکه درهر 3سال ممکنست کلاسی باشد که نگاه های مشتاق وهوشمندانه را هم حس کنی واز تکرار مکررات زده نباشی.
یک سال دیگر هم گدشت.از پس کش و قوس امسال دلگرم بچه هام.خوش می درخشند.می دانم.

۱۰ نظر:

شقایق گفت...

و ما معلمیم!
کاش این جا هم می شد شکسته های تو رو دید و خوند...

pariss گفت...

بايد به تو چي گفت؟
كه اين بچه ها هر كدوم از تو يه يادگاري دارند و من در حسرت روزهاي قلم به دست گرفتن هاي توام آن بالا!!
و در حسرت خط و كلمه اي از تو....

برزگ گفت...

همه مون دلتنگ اون کاغذهای نرم وخوش بافت و خوش رنگ همدیگه ایم که بوی عشق می دادند وروزگار عاشقی.یادته پریس!یه کاغذ زرد رنگ بهم دادی که همه ی اتاق رو پر عطر بودنت می کرد.هنوز هم اینجاست.لای همین برگه دان خاتم روی میز.دست که دراز کنم تویی که می گویی:به راستی دلم می خواست چیزهای دیگری بنویسم ولی مثل اینکه این کلمات قصد ماندگار شدن دارند...
30/مهر/79 یادمان 27/مهر/78
یادمان 10 سال پیش.پریسا 10 سال....

pariss گفت...

دارم ميفهمم يواش يواش كه كجاي كار مي لنگه.....

علی گفت...

http://navayezemestan.parsiblog.com/-507319.htm

علی گفت...

از هنر بویی نبرده ام
اینجا
از هر انگشت من
تو میریزی
خوشنویسسسسس!!!!!

شقایق گفت...

یعنی 10 سال گذشته؟ 10 سال؟

برزگ گفت...

تو هم به عمر بر باد داده های ما بخند...

pariss گفت...

خنده؟
حسرت روزهاي رفته است........
سيب، گوجه سبز ، لواشك،
آن بالا
چايي، چايي
ماه تمام روي آبي ديوار كه حسين عليزاده را بغل كرده بود،
آينه 3 لته اتاق تو
ش..
......
.......
خدايا!
حسرت ....

علی گفت...

چرا اوون لینکرو که برات گذاشته بودم تاییییید نکردیییییییی؟
با دااااادد